احساس کردن مقدمه است و آن کس که به صرف و نحو اشیا التفاتی کند هرگز بهتمامی تو را نخواهد بوسید؛ باید سراپا جنون بود هنگام که بهار در بطن جهان است خون من برهانی است قاطع و سوگند به همهی گلها که بانو! بوسهها تقدیری نیکوترند تا حکمت و فرزانگی. گریه نکن! ــ والاترین اشارت هوش من در پاییندستِ …
آیا به همیشه اعتقاد داری؟ | ای. ای. کامینگز
گفتی آیا چیزی هست مرده یا زنده که زیباتر از تن من باشد و در سرانگشتهایت داشته باشی (اینقدر کم لرزیده باشد)؟ خیره به چشمهایت گفتم هیچچیز مگر هوای بهار، وقتی بوی هرگز و همیشه میدهد. … و از دل آن پردهی توری که چنان تکان میخورد که گویی دستی، دستی را نوازش میکند (که تکان میخورد چندانکه سرانگشتها پستان …
قلبت را با خودم میبرم | ای. ای. کامینگز
قلبت را با خود میبرم (قلبت را در قلبم حمل میکنم) هیچگاه بدون قلب تو نیستم (هرجا که میروم تو میآیی، نازنین من، و هر کار که تنها من میکنم کار توست، محبوب من) هراسی ندارم از سرنوشت (چون تو سرنوشت منی، شیرین من) جهان را نمیخواهم (که زیبا تویی که جهان من شدهای، راستیِ من) و این تویی منظور …
گفتی… | ای. ای. کامینگز
گفتی میان مردهها و زندهها چیزی از تن من زیباتر هست که میان دستهایت بگیری [و آرام بلرزد؟] چیزی نگفتم خیره در چشمهایت جز این که هوا بوی همیشه میداد و هرگز … و میان پنجرهای که حرکت میکرد [طوری که انگار انگشتهایی سینههای دختری را نوازش میکردند] باد به باران گفت: به همیشه اعتقاد داری؟ باران گفت: عجیب مشغول …
قلبت همراه من است | ای. ای. کامینگز
قلبت همراه من است (درون قلبم میبرمش) هرگز بی قلب تو نیستم (هر کجا بروم تو میروی، عزیزم؛ و هر کار که کنم کار توست، نازنینم) نمیترسم از هیچ تقدیری (که تو تقدیر منی، دلبندم) نمیخواهم هیچ جهانی را (که تو، زیبا، جهان منی، جهان واقعی من) و تویی همهی معانی ماه و هر آن چه که خورشید بخواند تویی …
با من بیا | ای. ای. کامینگز
خستهای (فکر میکنم) از معماهای همیشگی زندگی و من هم خستهام. پس با من بیا و به دورها و دورها خواهیم رفت ــ (تنها من و تو، بفهم!) بازی کردهای (فکر میکنم) و محبوبترین بازیچههایت را شکستهای و حالا کمی خستهای خسته از چیزهایی که میشکنند و ــ تنها خستهای و من هم خستهام. اما امشب میآیم، با رویایی در …