با رنج بسیار، با یک بند انگشت پیشرفت در سال، در دل صخره نقبی میزنم. هزاران هزار سال دندانهایم را فرسودهام و ناخنهایم را شکستهام تا بهسوی دیگر رسم، به نور، به هوای آزاد و آزادی. و اکنون که دستهایم خونریز است و دندانهایم در لثههایم میلرزند، در گودالی چاکچاک از تشنگی و غبار، از کار دست میکشم و به …
بازگشت | اکتاویو پاز
در میانهی راه ایستادم به زمان پشت کردم و بهجای ادامهی آینده ــ که کسی در آن چشم بهراهم نبود ــ برگشتم و بر جادهی هموار گذشته گام زدم آن راه باریک را ترک کردم که همه از آغازِ آغاز انتظار نشانهای، کلیدی یا فتوایی از آن دارند، و در این میانه امید، نومیدانه امیدوارست تا دروازهی قرون باز شود …
شبانه | اکتاویو پاز
شب، چشمان اسبان که در شب میلرزند، شب، چشمان آب در کشتزاری خفته، شب در چشمان تو، چشمان اسبان، که در شب میلرزند، در چشمانِ آب پنهانی تو. چشمان آب برکه، چشمان آب چاه، چشمان آب رؤیا. سکوت و انزوا چون دو حیوان کوچک بههدایت ماه از این آبها مینوشند، از این چشمان. اگر تو چشمانت را بگشایی شب دروازههای …
نه کلیشه های بیشتر ا اوکتاویو پاز
چهره ی زیبا مثل آفتابگردانی ست که گلبرگ هایش را؛ رو به خورشید می گشاید مثل تو که چهره می گشایی بر من، وقتی ورق را برمی گردانم . لبخندِ دلربا ؛ هر مردی را مسحور زیبایی ات کنی آه ، زیبایِ روزنامه ای تا به حال چند شعر برایت سروده اند ؟ چند دانته برایت نوشته اند ؟ بئاتریس …
نه آسمان نه زمین | اُکتاویو پاز
به دور از آسمان به دور از نور و تیغهاش به دور از دیوارهای شوره بسته به دور از خیابانهایی که به خیابانهای دیگر میگشاید پیوسته، به دور از روزنههای وز کردهی پوستم به دور از ناخنها و دندانهایم ــ فروغلتیده به ژرفاهای چاه آینه ــ به دور از دری که بسته است و پیکری که آغوش میگشاید به دور از عشق بلعنده صفای نابودکننده پنجههای ابریشم لبان خاکستر، به دور از زمین یا آسمان گرد میزها نشستهاند آن جا که خون تهیدستان را میآشامند: گرد میزهای پول میزهای افتخار و داد میز قدرت و میز خدا ــ خانوادهی مقدس در آخور خویش چشمهی حیات تکه آینهیی که در آن
فراسوی عشق | اُکتاویو پاز
همه چیزی میهراساندمان: زمان که در میان پارههای زنده از هم میگسلد آنچه بودهام من آنچه خواهم بود، آنچنان که داسی ما را دو نیم کند. آگاهی شفافیتی است که از ورایش بر همه چیزی میتوان نگریست نگاهی است که با نگریستن به خویش هیچ نمیتواند دید. واژهها، دستکشهای خاکستری، غبار ذهن بر پهنهی علف، آب، پوست، نامهای ما میان من و تو دیوارهایی از پوچی برافراشته است که هیچ شیپوری آنها را فرو نمیتواند ریخت. نه رویاها ما را بس است ــ رویایی آکنده از تصاویر شکسته ــ نه هذیان و رسالت کف آلودش نه عشق با دندانها و چنگالهایش. فراسوی خود ما بر مرز بودن و شدن
باد و آب و سنگ | اُکتاویو پاز
آب سنگ را سُنبید باد آب را پراکند سنگ باد را از وزش بازداشت. آب و باد و سنگ. □ باد پیکر سنگ را بسود سنگ فنجانی لبالب از آب است آب ِ رونده به باد میماند. باد و سنگ و آب. □ باد آوازخوانان میگذرد از پیچ و خمهای خویش آب نجواکنان میرود به پیش سنگ گران آرام نشسته به جای خویش. باد و آب و سنگ. □ یکی دیگری است و دیگری نیست. از درون نامهای پوچ خود میگذرند ناپدید میشوند از چشم و روفته از یاد آب و سنگ و باد.
جنبش | اُکتاویو پاز
مادیان تنطلایی تو اگر جادهی پرخون منم تو اگر برف نخستی من میدمم تنور سپیده را برج لیلی تو اگر من سُنبله، گُر میکشم در یاد تو تو اگر موسم صبحی وای اولینْ مرغام من تو اگر زنبیل نارنجها تیغهی خورشیدم من تو اگر معبد سنگی دستان مُرتدم به وهن تو اگر دیار خوابی دستوار سبزم، سبز تو اگر رُستن …
آزادی
کسانی از سرزمینمان سخن به میان آوردند من اما به سرزمینی تهیدست میاندیشیدم به مردمانی از خاک و نور به خیابانی و دیواری و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ و به آن سنگها میاندیشیدم که برهنه بر پای ایستادهاند در آب رود در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور. به آن چیزهای از یاد رفته میاندیشیدم که خاطرهام را زنده نگه میدارد، به آن چیزهای بیربط که هیچ کسشان فرا نمیخواند: به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابههنگام که زمان از ورای آنها به ما میگوید که ما را موجودیتی نیست و زمان تنها چیزی است که بازمیآفریند خاطرهها را و در سر میپروراند رویاها را.
بیست و ششم: عاشقانه
شفاف تر از این آب که میچکد از میان انگشتان به هم گره کردۀ تاکها اندیشۀ من پلی میکشد از خودت به خودت خودت را ببین واقعیتر از تنی که در آن ساکنی جای گرفته در مرکز ذهن من تو زاده شدی که در جزیرهای زندگی کنی.