دوباره سخن میگویم از شوقِ زندگی تا شماری بدانند: زندگی گرم نیست میتوانست اما گرم باشد از آن پیشتر که بمیرم دوباره سخن میگویم از عشق تا عدهیی بگویند: عشق بود عشق باید که باشد از آن پیشتر که بمیرم دوباره سخن میگویم از اقبالِ دلبستن به خوشبختی تا پارهیی بپرسند: چیست خوشبختی چه وقت بازمیآید خوشبختی؟
شب لندن | اریش فرید
نگهداشتنِ دستها جلو صورت وُ باز نکردنِ دوبارهی چشمها جز برای تماشای یک چشمانداز: کوهستانها و توفانها دو حیوان به تک بر علفزارها قهوهای بر شیبِ روشنِ سبز رو به سوی چوبهای تیرهتر و آغاز بوییدنْ علفهای درو ـ بر فراز کاجها دستههای آرام پرندهها کوچک و سیاه هنوز همه چیز زیباست. و کس نمیداند زندگی چه ارزنده است چراکه …
گفتگو با یک بازمانده | اریش فرید
آن روزها تو چکار کردی که نباید میکردی؟ ـ هیچ! چکار نکردی که باید میکردی؟ ـ این و آن و مشتی چیز دیگر. چرا کاری نکردی؟ ـ چون ترسیده بودم. چرا، چرا ترسیده بودی؟ ـ چون نمیخواستم، نمیخواستم بمیرم. دیگران مُردند چون تو نمیخواستی کاری کنی؟ ـ فکر میکنم، مُردند. چیزی برای گفتن داری دربارهی آنچه نکردی؟ ـ بله: از …
گوش کن اسرائیل!
وقتی ما را تعقیب می کردند من هم یکی از شما بودم حالا اگر شما خود تعقیب گر شوید چگونه می توانم یکی از شما باشم؟ دوست داشتید مثل آنهایی باشید که شما را می کشتند حالا دقیقا همانند آنهایید از چنگالِ خشونت جان سالم به در بردید اما آیا حالا همان وحشیگری در شما لانه نکرده است؟ فرمان دادید: …
حرف زدن
با آدم ها از صلح حرف زدن و همان زمان به تو فکر کردن از آینده گفتن و به تو فکر کردن از حق حیات گفتن و به تو فکر کردن نگرانِ همنوعان بودن و به تو فکر کردن همه یِ این ها آیا ریاکاری است؟ یا حقیقتی است که آخر بر زبان می آورم؟
اریش فرید | در دوردست
پس از وصال و رسیدن به معشوق چه بسا دیگر کسی شعری نسراید دستت را دراز می کنی جست و جو می کنی لمس می کنی گوش می سپاری نزدیک می شوی اما آن بلوغِ همیشه وصف ناپذیرِ عشق را که من می نویسم اش هر کسی به تجربه در می یابد روز و شب حتی پس از وصالِ معشوق
اریش فرید: شاعر زمین
اریش فرید شاعر، نویسنده، گوینده و مترجمی آلمانیزبان، یهودیتبار و اُتریشی است که بیش از نیمی از زندگی خود را در غربت گذراند. به سال ۱۹۲۱ میلادی در شهر وین چشم بر جهان گشود. رویدادهای دوران کودکی و نوجوانیاش، از همان آغاز زندگی، سرشت و مسیر زندگی او را رقم زدند. او خود دربارهی حوادث دردناک و مهیب سالهای …
جان یک جهان بیجان
وقتی که آزادی اینجا نیست تو آزادی هستی وقتی که شکوهی اینجا نیست تو شکوهی و آنگاه که اینجا شوری نیست نه پیوندی میانِ مردم تو پیوندی تو گرمایی: جان یک جهان بیجان لبانات و زبانات پرسش است و پاسخ است در بازوانات در آغوشات آشتی شعله میکشد و هر هجرتِ ناگهان تو گامی به سوی بازگشت است. ــ تو …
تنها ترس میماند
میخواهم که بگریم اشکهایت را برای تو اما چشم تو خشکیده است: شنزار و نمک، آنقدر که اشکهایم برهوتی از تو ساخته است. از من چه مانده است: خشمام که خاموشاش کردهام کینهام که دیگر نمیشناسماش حتا اگر در خیابان ببینماش و اُمّیدم که بازش نمینهم اما همه از دست میروند آرامتر از عمری که لمسات کردهام. و تنها ترس …
در پایان راه
تقدیم میشود به: مؤدب میرعلایی و رُکسانا پهلوانی، با اندوهشان در غربت وقتیکه بچه بودم خیال میکردم هر پروانه که نجات میدهم هر حلزون هر تارتنک هر مگس هر گوشخزک وُ هر کرم خاکی خواهد آمد و برایم اشک خواهد ریخت آنوقت که خاک میشوم و آنانکه یک بار نجاتشان دادهام هنوز اگر نمُرده باشند همه خواهند رسید برای مراسم …
ترانهی تنهایی
تا مهیّا شوم جلو خصم وُ حصارها آموختم که قلبِ شوریدهوارم را ذرّه ذرّه در پستو خواب کنم دیرزمانی شد وُ حالا از پیِ سالها از این خیال قلبام کشیده کنار و من مُردهوارْ زمین را نگاه میکنم چندانکه تنها شدم حصاری کشیدم دور تا دورِ خودم از درون اما تسخیر شدم: تهی، همهچیز تهیست دور، بیآفاق وُ دور نه …
سکوت آیندهی ماست!
سکوتِ پرندههای کوچ غریو و غوغاست سکوتِ دریای خشک اوجِ موجهاست سکوت پیش چشم خاموشِ من شعلهیی نامیراست برای رقاصانِ گوش من ضرباهنگ فرداست سکوت در دود و در مه هوشیواریست در ویرانه و ویرانی در خروسخوانِ جنگ شمیم آشناییست سکوت هرچه که بود میانِ من و دایهام بود کنار تابوت او اما دیگر آن نیست که بود سکوت بازتاب خطابهها و …
باید زنده بمانم
این چشمانداز این کومههای کُهنسال بر سراشیبی این درختان و گُدارها را کمابیش میشود زیست دیگربار.. دوباره باد میدمد هوا را میتوانم من نفس بکشم باز: اینجا خواهی بود تو بر این خاک شباروز سخن خواهی گفت گوشه کنار خواهی رفت در گذارِ زمان کنارِ تو من باید زنده بمانم. هم از این پیشتر زنده بودهام نفس کشیدهام، …
پاییز
احساس کردم که برگِ مُردهییست بر بال باد بر دستهای من وزیدن گرفت پروانهیی به رنگ زرد تاب خواهد آورد، باری نه بیشتر از برگی که باید بریزد ببارد در این پاییز ژرف (و من نه بیشتر نه بیشتر از پروانهی زرد در گردباد مهیبی که عشقِ تو برپا کرده است) پروانه پرپر میزند و دستِ مرا مسخ میکند، …
عصر بیداد
در عصر خویش میخواستم شعله باشم یا شرری از حریقِ زمانهام سایهیی بودم من از شعلهی زمانهام یا پارهای از سایهی زمان. عصر من عصر خشم بود: سایهی خشم عصر ناتوانی: سایهی ناتوانی عصر بیداد: سایهی استبداد در عصر خویش میخواستم پرچمی باشم یا گوشهیی از پرچمی پرچم شعله خشم ناتوانی استبداد یا پارهیی یا ذرهیی حتا از سایههایشان. …
از خونِ تو
باران میبرد از دیوارها دیوار نوشتههایت را از سنگفرشِ خیابانها خونات را و اشکی را که بر خونِ تو بارید زودتر از آهک و از خون میبرد باران و جهان سر از نو خود را میشوید نخست از اشک سپس از خون و سرانجام از نوشتههای دیوارها.. ■ با رشید اسماعیلی، که با خاکاش در هم …