به چشماندازِِ پلشت، برازنده است پرچم و نعرههایمان صدای طبلها را خفه میکند. در قلب شهرها، پلیدترین فحشا را تقویت خواهیم کرد. و قتلعام میکنیم شورشهای منظم را. به سوی سرزمینهای خیسخورده و فلفلزده*، در خدمتِ هیولاهای استثمارِ نظامی و صنعتی. بدرود اینجا، پیش بهسوی هرکجا که شد ! ما سربازانِ حُسننیَتایم، فلسفهی توحش، از آنِ ماست جاهلانِ راهِ علم و مُحیلانِ رفاه. انفجار برای دنیای پرجنب و جوش. این است رژهی حقیقی. بهپیش! حرکت! * سرزمینهای «خیسخورده و فلفلزده» …
جاودانگی
بازش یافتهاند چهچیز را؟- جاودانگی دریاییست معبرِ خورشید جانِ دیدهبان زمزمه میکنیم اعتراف را به شب که چنان تهیست و به روزِ آتشین از رأیِ انسانها از شورِ مشترک آنجا که رها میشوی و پرواز میکنی در آن زیرا تنها از شما نسیمهای اطلسین تکلیف میدمد بیآنکه بگوییم: سرانجام آنجا هیچ امیدی نیست هیچ جنبندهای علم و صبر عذاب قطعیست بازش یافتهاند
کیمیای کلام
رنگ بخشیدم به حروفِ صدادار: آ: سیاه ، اُِ: سفید، ای: قرمز، اُ: آبی، او: سبز به حروف بیصدا، شکل و حرکت دادم و بر خود بالیدم از این که، یک روز یا شاید روزی دیگر، با ضرباهنگهای غریزی، فعلی شاعرانه ابداع کنم که همهی معانی را بدهد، ترجمهاش را برای خویش نگاه داشتهام در ابتدا این یک تمرین بود. تمامِ سکوتها را می نوشتم، تمامی شبها را، از غیرقابلِ توصیف، یادداشت برمی داشتم. و سرگیجهها را ثابت نگاه …
کلاغها
خدایا وقتی که دشت سرد است و در روستاهای درمانده, در طبیعت بیگل, صدای ناقوسِ نماز, خاموش. کلاغهای گرانقدرِ دلانگیز را فرمان بده که از آسمان فرود آیند. قشونِ غریبِ بادِ سرد با فریادهای سهمگین به لانههایتان هجوم میآورد. شما! بر فراز رودهای بلندِ زرد در جادههای کهنِ آهکی روی گودالها, روی حفرهها پراکنده شوید و باز, گردِ همآیید. بر فراز دشت فرانسه آن جا که مردگانِ پریروز خفتهاند, گردِ خود بچرخید مگر زمستان نیست؟ در دستههای بیشمار بچرخید, …
اُفلیا | آرتور
آنجا که ستارگان به خواب میروند،
افلیای پاک،
با حالتی مواج شناور است
میرود سلانه سلانه،
خوابیده بر روانداز بلندش...
صدای فریاد شکارچیان.
میگذرد چون شبحی سپید،
بر روی رودخانهی بلند سیاه،
بیش از هزار سال است که جنون آرام او،
آواز عاشقانهاش را
زمزمه میکند با نسیم شبانگاه.
باد بر سینهاش بوسه میزند و
برگ گل را باز میکند.
روانداز بلندش.
بیدهای لرزان اشک میریزند،
روی شانهاش.
ساقه های نی سر خم میکنند،
بر چهره ی بلند پریشانش.
نیلوفران رنجور آه میکشند،
گرداگردش.
بیدار میکند او گاه گاه
بر درختی خفته آشیانهای را
که در آن لرزش خفیف بالهایی
به گوش میرسد.
-آوازی مرموز از ستارگان طلایی فرو میآید:
بله،
به کودکی، جان سپردی تو
درخروش یک رود خشمگین!
این است که بادهای وزان از کوههای نروژ
با تو آرام از آزادی گفتند
و چنین است که رایحهای