۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبحقیقت ندارد!
حقیقت ندارد! من عوض نشدهام در رویاهای من تو همیشه بیست سالهای.
ادامهی مطلب