۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبدر شهر | فرریرا گولار
هرچه از آن سخن میگویم در شهر است میان زمین و آسمان. همه چیزهایی هستند فانی و ابدی، عین لبخند تو یا واژهی همبستگی بازوهای گشادهام و این عطر فراموش گیسوان که باز میگردد و برمیانگیزاند شعلهی نامنتظرش را در دلِ اردیبهشت. هرچه از آن سخن …
ادامهی مطلب