۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبیک نامه
آی ریشهی کوچک یک رویا! نگاهم میداری اینجا که خون، مرا به تحلیل میبرد و دیگر هیچکس نمیبیندم که دیگر مایملک مرگم. پیچ و خم بده به چهرهای که شاید اینجا سخن میرود ، از زمین از عطر از اشیایی که چشم دارند حتی اینجا که …
ادامهی مطلب