والت ویتمن: پادکست

والت ویتمن: پادکست


فضا و زمان! حالا می‌بینم که حقیقت دارد آن‌چه گمان می‌بردم
آن‌چه گمان می‌بردم وقتی بر چمن پرسه می‌زدم
آن‌چه گمان می‌بردم وقتی تنها در بسترم آرمیده بودم
و باز، وقتی کنار ساحل زیر ستاره‌های پریده‌رنگِ سپیده‌دمان قدم می‌زدم.

بندها و لنگرها ترک‌ام می‌گویند
آرنجهایم بر دهانه‌های دریا تکیه می‌دهند
گرد رشته‌کوه‌ها می‌گردم
کف دستانم قاره‌ها را می‌پوشاند
بر دوپایم با شهودم در حرکتم‌.

کنار خانه‌های چارگوش شهر
در کلبه‌های چوبی،
اردوزده با چوب‌برها،
کنار خطوط شاه‌راه‌ها،
در امتداد آ‌ب‌گذر خشک و بستر جویبار،
وجین می‌کنم باغچه‌ی پیازم را،
یا به کج‌بیل شیار می‌کنم‌ کرتِ هویج‌ها و هویج‌های وحشی را،
از دشت‌ها می‌گذرم،
در جنگل‌ها می‌گردم،
معدن می‌کاوم، طلا می‌جویم،
درختانِ زمین نوخریده را به بر می‌گیرم،
سوخته، پاها ژرف در شن داغ، قایقم را به پایین رودخانه‌ی کم‌عمق می‌کشم
آن‌جا که به پیش و به پس می‌رود پلنگ، بالای شاخه‌ای
آن‌جا که گوزن نر، خشمگین به سمت صیاد برمی‌گردد
آن‌جا که مار زنگی تن بلند گوشتی‌اش را بر روی صخره‌ای به آفتاب می‌شوید
آن‌جا که سمور آبی ماهی می‌خورد،
آن‌جا که تمساح با جوش‌های زمختش کنار نهر می‌خوابد،
آن‌جا که خرس سیاه دنبال ریشه و عسل می‌گردد،
آن‌جا که سگ آبی با دم پارویی‌اش، گل و لای را به نوازش می‌گیرد‌،
بالای نی‌شکری که می‌روید‌،
بالای گل‌های زرد بوته‌های پنبه،
بالای برنج‌ها در مزارع کوتاه و نمناکشان،
بالای خانه‌ی نک‌تیز کشاورز، با کف ِنقش شبدری‌اش و شاخه‌های ظریفِ رسته بر ناودان،
بالای درخت خرمالو،
بالای بلال‌های درازبرگ،
بالای گل‌های ظریف آبی‌ِ درختان کتان،
بالای گندم‌های سیاهِ سفید و قهوه‌ای،
همهمه‌گر و ‌وزوزگری آنجا با دیگران،
روی سبز خفیف بوته‌های چاودار وقتی موج می‌گیرد و تاریک و روشن می‌شود،
از کوه بالا رفتن،
به احتیاط خود را بالاکشیدن،
‌شاخه‌های کوتاه و باریک را محکم گرفتن،
در جاده‌ای علفی راه پیمودن،
شاخه‌های علف‌‌های هرز را کنار زدن،
آن‌جا که بین درختان و دشت گندم صفیر می‌کشد کرک،
آن‌جا که خفاش در شام‌گاهِ ماه هفتم پرواز می‌کند،
آن‌جا که از میان تاریکی، سوسک طلایی می‌افتد،
آن‌جا که جویبار از کنار ریشه‌های درختان کهن رد می‌شود و جاری می‌شود به دشت ،
آن‌جا که گله‌ی گاوها می‌ایستد
و گاوها با تکان عظیم بدن‌هاشان مگس‌ها را از خود می‌رانند،
آن‌جا که پارچه‌ی صافی پنیر در آشپزخانه آویزان است،
آن‌جا که پیش‌بخاری‌ها شومینه را لای دوپای خود می‌گیرند،
آن‌جا که تارهای عنکبوت گل‌بندوار از تیره‌های سقف می‌ریزند،
آن‌جا که چکش‌های آهنگری فرود می‌آیند،
آن‌جا که غلتکِ ماشین چاپ می‌چرخد،
آن‌جا که دل انسان به سوزی موحش زیر دنده‌ها می‌تپد،
آن‌جا که بالونِ گلابی‌شکل در بالا معلق است،
(من خود در آن معلقم و آرام به پایین نگاه می‌کنم)
آن‌جا که قایق بادی با کمند کشیده می‌شود‌،
آن‌جا که گرما جوجه‌ها را از تخم‌های سبزِ کم‌رنگ بیرون می‌آورد‌، در ‌گودی‌های ماسه‌ای،
آن‌جا که نهنگ ماده با بچه‌‌اش شنا می‌کند و هرگز تنهایش نمی‌گذارد،
آن‌جا که کشتی بخار، پرچم باریک دودش را در پشت سر به‌جا می‌گذارد،
آن‌جا که بال کوسه چون سکه‌ای سیاه، آب را می‌بُرد،
آن‌جا که کشتی نیم‌سوخته بر جریان‌های ناشناس می‌راند،
و صدف‌ها خود را به کف لیزش می‌چسبانند
و مردگان به زیرش می‌پوسند،
آن‌جا که پرچم پرستاره بر بالای لشگرها حمل می‌شود
و از راهِ جزیره‌های بلند به منهتن نزدیک می‌شود،
زیر نیاگارا، آبشار چون نقابی بر صورتم می‌پاشد،
بر آستانه‌ی در، بیرون بر کنده‌‌ای از چوبِ سخت برای سوارشدن بر اسب،
در اسب‌دوانی، یا خوشگذرانی در گردش‌های گروهی ‌و رقص‌‌ها یا یک بازی خوب بیسبال،
در جشن‌های مردانه، با فحش‌های لات و اجازات کنایه‌دار، رقص‌های جاهلی و عرق‌خوری و خنده،
در آسیای شراب سیب، مزمزه‌کردن شیرینی پوره‌ی قهوه‌ای، مکیدن شیره‌اش با نی،
هنگام پوست‌کردن سیب‌ها و طلب بوسه برای هر سیب سرخ که پیدا می‌کنم،
در اجتماع‌ها، میهمانی‌های لب دریا، محافل دوستانه، سبوس‌گیری، هم‌یاری در خانه‌سازی،
آن‌جا که مرغ مینا صدای لذیذش را به شرشر و غدغد و جیغ و گریه‌ سر می‌دهد،
آن‌جا که پشته‌های یونجه در حیاط طویله کپه می‌شود،
آن‌جا که ساقه‌های خشک پراکنده می‌شود،
آن‌جا که گاو ماده در طویله انتظار می‌کشد،
و گاو نر به سمت‌اش می‌رود تا به کار مردانه‌اش برسد،
آن‌جا که نریان به سمت مادیان و خروس به سمت مرغ می‌رود،
آن‌جا که گوساله‌‌های ماده می‌چرند ‌ و مرغابی غذایش را با تکان‌های کوچک نک می‌زند،
آن‌جا که سایه‌های غروب بر سبزه‌زارهای بی‌کرانه و تنها بلند می‌شود،
آن‌جا که گله‌های گاومیش، خزنده منتشر می‌شوند بر کیلومترهای مربعِ دور و نزدیک،
آن‌جا که مگس‌مرغ سوسو می‌زند و گردن قوی معمر قوس بر‌می‌دارد و می‌چرخد،
آن‌جا که یاعو کنار ساحل شیرجه می‌رود،
و می‌خندد، به خنده‌ای‌ انسان‌وار،
آن‌جا که زنبوران عسل به دور نیمکت خاکستری پر می‌زنند،
در باغچه‌ای که پشت علف‌های بلند هرز نیمه‌پنهان است،
آن‌جا که کبک‌های گردن‌راه‌راه، حلقه‌زده، با سرهاشان بیرون گرفته‌، در زمین لانه می‌کنند،
آن‌جا که گاری‌های تشعیع از دروازه‌های قوسی گورستان می‌گذرند،
آن‌جا که گرگ‌های زمستانی میان برف‌ها و درختان یخ‌زده زوزه می‌کشند،
آن‌جا که حواصیل زردتاج هنگام شب به لب مرداب می‌آیند و خرچنگ‌های کوچک را می‌خورند،
آن‌جا که شتک شناگران و غواصان‌، ظهر گرم را خنک می‌کند‌،
آن‌جا که ملخ‌، شاخه‌ی تنِ رنگی‌اش را بر درختان گردوی روی چاه بازی می‌دهد،
از میان زمین‌های بالنگ و خیار، با برگ‌های سیمیِ نقره‌ای‌شان،
از میان شوره‌زاران و بیشه‌زاران پرتقال‌ یا درختانِ نراد،
از میان زورخانه‌ها و میخانه‌های پرده‌دار،
از میان دفتر و تالار دولتی،
خشنود با بومیان،
خشنود با بیگانگان،
خشنود با کهنه و نو،
خشنود با زن جذاب و ناجذاب،
خشنود با زن کویکر وقتی کلاه بی‌لبه‌اش را بر می‌دارد و با صدای دلنوازش حرف می‌زند،
خشنود با لحن هم‌سرایانِ کلیسای سفیدکاری شده،
خشنود با کلمات پرحرارت واعظِ عرق‌ریز متدیست‌ که به ‌جد مجمع‌اش را خطاب می‌کند،
تمام عصر چشم دوخته بر ویترین‌های مغازه‌های برادوی،
بینی چسبانده به شیشه‌های زخیم‌شان،
و همان عصر، سرگردان، سرم بالا به سوی ابرها، یا پایین به سمت شن‌های ساحل،
دستان چپ و راستم بر کمر دو دوست، خود در میانه‌شان
روانه به سوی خانه، با گالش‌پسری ساکت و سیه‌چرده
(او در پشت سرم بر صبح ازل سواره می‌رود،)
دور از آبادی‌ها، در مطالعه‌ی ردپای حیوانات یا جاپای سرخ‌پوستان،
کنار تختِ بیمارستان و برای بیمار تبدار، شربت آب‌لیمو بردن،
کار نعشی‌ در تابوت وقتی همه‌چیز راکد است، و تماشایش در نور یک شمع،
سفر به هر بندرگاه به مخاطره و تجارت،
تعجیل با جمعیتی مدرن و دمدمی‌،
پرحرارت با آن‌که از او نفرت دارم و در جنونم حاضرم که چاقویش بزنم،
تنها در نیمه‌شبان در حیاط خانه‌ام،
افکارم دیرزمانی گریخته از من،
قدم‌زنان از میان تپه‌های باستانی یهودا با خدایی مهربان در کنارم،
به سرعت از میان فضا،
به سرعت از میان آسمان و ستارگان،
به سرعت از میان هفت قمر و حلقه‌های عریض، به پهنای هشتاد هزار مایل
به سرعت با شهاب‌های دنباله‌دار که توپ‌های آتشین پرتاب می‌کنند چون دیگران،
حاملِ کودکی هلال‌وش که آبستنِ مادر کامل خویش است،
منقلب، خوشگذران، مدبر، عاشق، محتاط،
حامی و قانع، پیدا و نایپدا،
روز و شب در جاده‌هایی چنین، گام بر می‌دارم.
من به دیدار باغ‌های آسمانی می‌روم و محصول‌شان را نظاره می‌کنم،
نظر می‌دوزم به میلیون‌ها رسیده‌ و نظر می‌دوزم به میلیون‌های نارس،

پر می‌کشم به پروازهای روح‌ای روان و پرستووش
مسیرم از زیر ‌عمق‌سنجی زیردریایی‌ها می‌گذرد،

خود را به میهمانی هرچه مادی و معنوی می‌خوانم،
هیچ نگهبانی نمی‌تواند مرا باز دارد،
هیچ قانونی مانع‌ام نمی‌شود،

تنها برای مدتی کوتاه، لنگر می‌اندازم
رسولانم مدام به سفرهای دریایی می‌روند و غنایم خویش را برایم می‌آورند‌.

می‌روم به شکار پوست خرس‌های قطبی و خوک‌های آبی،
می‌پرم از شکاف‌ها با عصای نوک‌تیزم،
می‌چسبم به باژگونی‌های ترد و آبی.

از پیش‌دکل کشتی بالا می‌روم،
دیروقت شب بر ذروه‌اش می‌نشینم،
در دریای قطبی کشتی می‌رانیم،
به قدر کفایت نور هست،
از میان آن روشنی به گرد این زیبایی حیرت‌انگیز منبسط می‌شوم‌،
توده‌های عظیم یخ از من می‌گذرند و من از آن‌‌ها،
چشم‌انداز در هر جهت آشکاره است،
از دوردست، کوه‌های قله‌سفید چهره می‌نمایند،
آرزوهایم را به سویشان پرتاب می‌کنم،
به میدان نبردی نزدیک می‌شویم
که به زودی در آن خواهیم جنگید‌،
از پاسگاه عظیم قرارگاه ‌می‌گذریم،
با پاهایی محتاط و بی‌صدا می‌گذریم،
یا از راهِ حومه‌ی شهر به خرابه‌ی شهری وسیع وارد می‌شویم،
ستون‌ها و معماری فروریخته‌اش فزون‌تر از تمام شهرهای زنده‌ی زمین.
یاری آزادم من،
در کنار آتش‌های مهاجم نگاهبان بیتوته می‌کنم‌،
داماد را از بستر بیرون می‌کشم و خود با عروس همبستر می‌شوم،
تمام شب او را محکم به پاها و لب‌هایم می‌بندم.
صدای من صدای زن است،
آن جیغِ کنار نرده‌ی پلکان،
آنان ‌ نعش مرد غریق را بالا می‌کشند که آب از بدنش چکه چکه می‌ریزد.

قلب بزرگ قهرمانان را می‌‌فهمم،
شجاعت حال و همیشه را،
چگونه ناخدا به لاشه‌ی پرجمعیت و بی‌سکان کشتی بخاری‌اش نگاه کرد،
و مرگ در فراز و فرود طوفان به دنبالش بود،
چگونه سخت جان کند و شانه خالی نکرد
و وفادارِ روزها بود و وفادارِ شب‌ها،
و به گچ با حروف بزرگ بر تخته‌ای نوشت
«آسوده باش که ترک‌ات نخواهیم کرد.»
چگونه سه روز به دنبالشان رفت
و باز چرخید و تسلیم نشد،
چگونه سرانجام جمعیت سرگردان در آب‌ها را نجات داد،
چه نزار به نظر می‌رسید آن زن در لباس گشاد،
وقتی از کشتی پیاده شد در کنار گورستانی که برایشان آماده گشته بود،
چگونه بودند کودکان با صورت‌های خاموشِ پیر،
و بیماران و مردان صورت نتراشیده،
تمام این‌ها را لاجرعه می‌بلعم،
خوش‌مزه است،
دوست‌اش ‌دارم،
از آنِ من می‌شود،
آن مرد منم،
رنج بردم، آنجا بودم.

استغنا و آرامش شهدا،
مادر کهن، محکوم به جادوگری،
سوخته به آتش هیزم خشک، کودکانش خیره به او،
برده‌ی تحت تعقیب از پا افتاده در دویدن،
نفس‌نقس‌زنان به نرده‌ها تکیه می‌دهد،
تن‌اش پوشیده‌ی عرق،
دردی که پاها و گردنش را چون سوزنی می‌خلد،
ساچمه‌ها و فشنگ‌های کشنده،
تمامی این‌ها را حس می‌کنم و یا تمامی‌شان هستم.

من‌ام آن برده‌ی تحت تعقیب،
می‌لرزم از خیال دندان سگ‌ها،
بر من است دوزخ و یاس،
شلیک و شلیکِ دوباره‌ی تیراندازان،
چنگ می‌زنم به نرده‌های حصار‌،
ذره ذره خونم می‌ریزد و رقیق می‌شود از شکافِ پوستم،
روی علف‌های هرز و سنگ‌ها می‌افتم،
سواران اسبان بی‌میلشان را به تاخت در می‌آورند،
نزدیک می‌شوند،
در گوش‌های گیجم طعنه می‌زنند،
سرم را وحشیانه به ضرب تازیانه می‌گیرند.
رنج یکی از لباس‌های من است،
نمی‌پرسم از آن زخمی که حالش چطور است
خودم آن زخمی‌ام
صدمه‌هایم بر من کبود می‌شوند
آن‌سان که به عصایی تکیه می‌دهم و نگاه می‌کنم.
آن آتش‌نشان خردشده‌ای هستم من که جناق سینه‌اش شکسته است،
دیوارهای فروریخته مرا زیر آوارشان دفن کردند
دود و گرما را نفس کشیدم و فریاد همکارانم را شنیدم
صدای بیل و تبرشان را شنیدم
تیرها و چوب‌ها را برداشته‌اند و مرا به آرامی بلند می‌کنند.

در هوای شب در لباس سرخ‌ام دراز می‌کشم،
این سکوت ثاقب، به خاطرِ من است،
دراز می‌کشم خسته و بی‌درد
چندان ناشاد نیستم،
چهره‌های گرداگرد من زیبا و سفیدند،
کلاه‌های آتش‌نشانی از سر برداشته‌اند،
جمعیت زانوزده محو می‌شود با نور مشعل‌ها.

مردگان و دوررفته‌گان زنده می‌شوند
چون صفحه‌ی مدرج ساعت ظهور می‌کنند
یا چون دست‌های من حرکت می‌کنند
آن ساعت خود من‌ام.

مامور پیر توپخانه‌ام من
از بمباران قلعه‌ام حرف می‌زنم،
دوباره آن‌جایم من.

دوباره صدای غرش طبل
دوباره حمله‌ی توپ‌ها و خمپاره‌ها
دوباره به گوش‌هایم جواب توپها.

من هم مشارکت می‌کنم،
همه چیز را می‌بینم و می‌شنوم
فریادها را، لعن‌ها، غرش‌ و هلهله‌های تیرهای خوش‌نشانه‌رفته را،
آمبولانس را که آهسته می‌گذرد و خطی با چکه‌های سرخ به جا می‌گذارد،
کارگران در جستجوی خسارات و انجام تعمیرات ضروری،
سقوط نارنجک از شکاف سقف،
انفجار چترگون‌اش،
پرش تند اعضای بدن، سرها، سنگ، چوب، آهن، بالا در هوا.

دوباره صدای غلغله در دهانِ ژنرال محتضر‌م
که دست‌هایش را دیوانه‌وار تاب می‌دهد
نفس‌نفس‌زنان از میان لخته‌های خون می‌گوید:
«نگران من نباش. حواست به سنگربندی باشد.»

 

 

درباره‌ی محسن عمادی

محسن عمادی (متولد ۱۳۵۵ در امره، ساری) شاعر، مترجم و فیلم‌ساز ایرانی است. عمادی در دانشگاه صنعتی شریف، رشته‌ی مهندسی رایانه را به پایان رساند. فوق لیسانس‌اش را در رشته‌ی هنرها و فرهنگ دیجیتال در فنلاند دریافت کرد و تحصیلات تکمیلی دکترایش را در دانشگاه مستقل ملی مکزیک در رشته‌ی ادبیات تطبیقی پی گرفت. او مدیر و صاحب امتیاز سایت رسمی احمد شاملوست. اولین کتابِ شعرش در اسپانیا منتشر شد و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه و منتشر شده‌اند. عمادی برنده‌ی نشانِ افتخار صندوق جهانی شعر، جایزه‌ی آنتونیو ماچادو و جایزه‌ی جهانی شعر وحشت در اسپانیا بوده‌است و در فستیوال‌های شعرِِ کشورهایی چون فرانسه، اسپانیا، مکزیک، آمریکا، هلند، آلمان، پرتغال، برزیل، فنلاند و ... شعرخوانی کرده‌است. در حال حاضر ساکن مکزیک است. وی اداره تارنمای رسمی احمد شاملو و نشر رسمی الکترونیکی آثار شاملو از جمله «کتاب کوچه» را بر عهده دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.