تموم صبح توی مزرعهی توتفرنگی،
اونا دربارهء روسها حرفزدن،
و ما چمپاتمهزنون میون ردیفها گوش دادیم.
شنیدیم که سردستهی زنها گفت:
« ازطریق نقشه بمبارونشون کنین .»
خرمگسها وزوزکردن مکثکردن و گَزیدن،
و طعم توت فرنگیها غلیظ و ترش شد.
ماری آروم گفت:
«من یه پسره رو دارم،
اونقدی سن داره که بشه باهاش رفت، هر اتفاقی اگه بیفته… »
آسمون بلند بود و آبی،
دو تا بچه گرگم بههوا بازیمی کردن
و میخندیدن توی علفزارهای بلند؛
ناشیانه جست و خیز میکردن و میدویدن از میون خطوط جاده؛
مزرعه پر بود از مردای جوون آفتاب سوخته،
در حال کجبیل زدن به کاهوها و هرس کردن کرفسها.
زن گفت:
«طرحمون تصویب شد،
باید زودتر از اینها بمبارونشون میکردیم .»
« این کارو نکنین!»
دخترک،
با گیسوای بافتهی طلایی،
التماس کرد.
چشمای آبیش توُ وحشتی مبهم شناور شد،
بیتابانه گفت:
« نمیفهمم چرا شما همیشه اینجوری حرفمیزنین …»
زن به تندی غُرید:
«اَه … دست وردار، نِلدا!»
و ایستاد،
مثه یه فرماندهی بی رمق،
توُ یه لباس کتونی رنگ و رو رفته
از ما پرسید:
« چقدر چیدین؟»
مجموعشو توی دفترچهاش ثبت کرد،
ما همه برگشتیم به چیدن و بیلزدن،
زانوزدیم جلوی ردیفها و برگها رو دروکردیم،
با دستای سریع و کاربلد
توتفرنگیهایی رو که قبلاً محافظشون بودیم،
رگزدیم
و بین انگشتای شست و سبابه،
ساقهها رو قطعکردیم…