تو باید تمامِ سنگینیِ دنیا را به دوش بکشی
تحملش را آسانتر کنی
مثل کولهای بیندازیش
بر شانههایت و عزمِ رفتن کنی.
بهترین وقتش غروب است، در بهار، وقتی
درختها به آرامی نفس میکشند و شب وعده میدهد
که خوب باشد، ترکههای نارون در باغ ترق و تروق میکنند.
تمامِ سنگینی؟ خون و زشتی؟ امکان ندارد.
ردِ تلخی بر لبانت درنگ خواهد کرد،
و نومیدیِ واگیردارِ پیرزنی
که در تراموا نشان کردهای.
دروغ چرا؟ بعد از این همه، شعف
تنها در خیال وجود دارد و به سرعت هم میپرد.
بداهه – هماره فقط بداهه،
بزرگ یا کوچک، تمام چیزی که میدانیم همین است،
در موسیقی، وقتی ترومپتِ جاز به شادی ضجه میزند
یا وقتی به صفحه ای خالی چشم میدوزی
یا میکوشی که کلاه بگذاری
بر سر اندوه وقتی دفتر شعر محبوبی را میگشایی؛
معمولا درست همان موقع، تلفن زنگ میزند،
کسی میپرسد دوست نداری امتحان کنی
آخرین مدلی را؟ نه، ممنون از شما.
من مارکهایی را ترجیح میدهم که امتحان پس دادهاند.
خاکستری و یکنواختی به جا میمانند؛ اندوهی
که بهترین مراثی شفایش نمیدهند.
اما شاید چیزهایی باشد پنهان از ما
که در آن غم و شوق به هم میآمیزند
بی وقفه، به شکلی روزانه، مثلِ میلادِ سَحَر
بر فراز ساحل، نه، صبر کن،
مثل خندۀ آن پسرانِ کوچکِ محراب
در جامههای سپیدِ روحانی، در گوشۀ کلیسای جان و مارک مقدس،
به یاد میآری؟
۲۰۰۸