برای بیدار كردن تو
شب را از سمفونی مهتاب دزدیدم
به شهر خلوتی رفتم كه هرگز نرفته بودی
شعرهایی در گوش سكوت نجوا كردم كه نخواندهای
در سواحل آرامش نسیمها
حكایت تو را از شنهای خیس شنیدم
دریا در روی پاهای تو به خواب رفته بود
آنگاه كه زمان چون تار مویی بین ما پرواز میكرد
از لا به لای پردههای خلاء
صداهای تنهای ماه را كه بر صورت تو میافتاد نوازش كردم
از عرشه كشتی بادبانی گمشده در اقیانوس
بر آبها خم شده و سایهات را بوسیدم
با انگشتان ظریف كودكان آواره
آینه شكسته خوابهایت را لمس كردم
از میان خطوط كمرنگ نقاشیهای باستانی
دستهای تو را در غارها تماشا كردم
برای بیدار كردن تو
تمام گذشتهات را از نو نوشتم
گلی بر یقه تنهاییات چسباندم
فراموش كردم آنچه را كه فراموش نكرده بودی
تنهاییات را با رایحهای فرار پوشاندم
تنات چون شب كوهستان ترسید
راه درازی طلب كردم از نفسهایت به نفسهایم
برای بیدار كردن تو
گیسوان پژمرده پیشانیات را تماشا كردم
ابدیت را از لابلای انگشتان تو صدا زدم
وقتی كه قلبم چون شهابی ثاقب میمرد.