آقای ویلتشایر

آقای ویلتشایر


همه چیز تمام شد، صدایی می‌گوید در رویا، اینک تو تصویری هستی
از آقای ویلتشایر، تاجر نارگیل در دریاهای جنوب،
مرد سفیدی که با اوما ازدواج کرد، صاحب بچه‌های زیادی شد،
کِیس را کشت، و دیگر به انگلیس باز نگشت،
تو مثل افلیجی هستی که عشق از او قهرمانی ساخت:
تو هیچ‌وقت به موطنت باز نخواهی گشت (اما موطنت کجاست؟)
تو هیچ‌وقت خردمند نخواهی شد، بگذر، حتی مردی
با هوش کافی نخواهی بود، اما عشق و خونَت
وادارت کردند که گامی برداری، نا مطمئن اما ضروری، در میانهٔ
شب، و همان عشقی که آن گام را راهنما بود تو را نجات خواهد داد.

 

درباره‌ی کامیار محسنین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.