پنج بار سایه را دیدم.
و از سر اتفاق، به او سلامی گفتم.
در ششمین سلام
ناگاه در برابرم ایستاد
راه را در کوچه ی تنگ پایین شهر
بر من بست و به دُرشتی زبان به ملامتم باز کرد.
ـ چرا توجهی به من نداری؟ چرا با سایه ی خود همبستر نمی شوی؟
ـ مگر همبستر شدن آدمی با سایه اش ممکن است؟
رسم براین است که بگذاری سایه ات تا دو گام پس از تو قدم بردارد تا شب فرا رسد.
با تمسخر لبخندی زد و روسری سیاهش را دور هلال صورت سفت تر کرد.
ـ و بعد از غروب خورشید ؟!
ـ آنگاه هر رهگذر دو سایه دارد.
یکی سایه ای که از فانوس پشت سر از خود به جا می گذارد و دیگر سایه ای که از فانوس روبرو به آن نزدیک می شود.
این دو سایه مدام جا عوض میکنند.
به تمسخر لبخندی زد
دستش را بر دیوار تنگ کنارش گذاشت.
ـ آیا من سایه ی تو نیستم؟
عزم رفتن کردم و گفتم:
ـ نمی دانم تو کدامین سایه ای.
دستش را بلند کرد و رد سیاه آن را زیر نور ماه بر دیوار سفید نشان داد
و تکرار کرد:
ـ من آیا سایه ی تو نیستم؟
پاسخ دادم:
ـ می بینم تو را که، که هستی و با این حساب این تویی که مرا می بری، نه من تو را.
با تمسخر گفت:
ـ پیش تو یا من؟
گفتم:
ـ پیش تو!