یک کابوس است لیوبلیانا

یک کابوس است لیوبلیانا


عشق من آنا، یک کابوس است لیوبلیانا.

اولین چیزی که به فکرت می رسد،

همین که رگهایت را بزنی، خودت را حلق آویز کنی،

یا از ساختمانی به پایین بپری.

همه اش باید مست باشی یا کله پا

که تاب بیاوری.

دوستان دوست نیستند، آشنایی ها آشنایی نیست،

عاشقان عاشق نیستند، مادر مادر نیست،

پدر پدر نیست، زن زن نیست، زمین زمین نیست،

همه چیز آویزان در خلاءیی بی پایان، وهم ها، شبح ها،

هیولاها، آب آب نیست و هوا هوا نیست، آتش آتش نیست.

عشق من آنا، شهر توست پایان دنیا

بدون هیچ شکلی از امید، فقط زندگی نباتی،

فقط شکنجه، دردی در معده،

تمرکز تمام نیروهای منفی که هر آنچه در توان دارند می کنند

تا از تو یک احمق بسازند، یک علیل.

لیوبلیانا، آن مار دلفریب و دلنشین که به دور بدنت می پیچد،

به آرامی، با احساس، تا نتوانی از شرش خلاص شوی،

همیشه دنبالت می کند، در پی تو می لغزد

چه بی خطر و خوش خط و خال.

تو ناپدید شو، در باتلاق فرو برو،

به گِل برگرد،

ما را نجات بده.

از دفتر پیش پا افتاده ها

درباره‌ی کامیار محسنین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.