با من بیا | ای. ای. کامینگز

با من بیا | ای. ای. کامینگز


خسته‌ای
(فکر می‌کنم)
از معماهای همیشگی زندگی
و من هم خسته‌ام.

پس با من بیا
و به دورها و دورها خواهیم رفت ــ
(تنها من و تو، بفهم!)

بازی کرده‌ای
(فکر می‌کنم)
و محبوب‌ترین بازیچه‌هایت را شکسته‌ای
و حالا کمی خسته‌ای
خسته از چیزهایی که می‌شکنند و ــ
تنها خسته‌ای
و من هم خسته‌ام.

اما امشب می‌آیم، با رویایی در چشم‌هایم
و با شاخه گلی به دروازه‌های قلب ناامیدت می‌زنم ــ
باز کن!
چرا که تو را به جاهایی می‌برم که کسی نمی‌داند
و اگر دوست داشته باشی
به جاهای عجیب و غریب خواب.

آه بیا با من!
آن حباب معرکه‌، ماه را برایت فوت می‌کنم
و ماه تا ابد و یک روز شناور می‌شود
و روزی برایت خواهم خواند
آواز ستاره‌های غریب را
و از پله‌های لرزان رویا بالا خواهم رفت
تا گلی را بیابم
که نگه خواهم داشت (فکر می کنم) قلب کوچک تو را
در حالی که ماه از دریاها بیرون می‌آید.

درباره‌ی سینا کمال آبادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.