من از ابعاد بیکران ابدیت می ترسم.
از فاصله میان سکو و قطار می ترسم.
از آغاز نبردی جنایتبار می ترسم.
از تپش قلب ناشی از مصرف زیاد چای می ترسم.
من از تپانچه کشیده یک آس و پاس می ترسم.
از اینکه کتاب ها در باران اسیدی نجات پیدا نکنند می ترسم.
از خط کش و تخته سیاه و فلک می ترسم.
از حرف های غلنبه سلنبه، هرچه باشد، می ترسم.
من از تصمیم های بد داوری می ترسم.
از اینکه تنها فرجام، ادعای جنون باشد می ترسم.
از عواقب احتمالی این حق الوکاله می ترسم.
من از موجودات موهومی که مغزم را استعمار کرده اند می ترسم.
از خواندن حروف ریز چاپی یک ضمانتنامه می ترسم.
و دیگر از چه می ترسم؟ بگذار دوباره از اول شروع کنم.