سوالهای بی جواب: بر مرگ پدرم

سوالهای بی جواب: بر مرگ پدرم


سوالهای بی جواب: بر مرگ پدرم

دانه‌های برف بر گونه‌های غروب می‏بارند
دانه‌های برف بر جثه‌ی عریان تو می‏بارند و
احتضار عمرت را درمی‏نوردند
من با پنجه‌ی کودکانه‌ام طرحی از جثه‌ات را
بر برف می‏انگارم
جثه‌ای که غروب را می‏شکافد
جثه‌ای که طلایه‌وار
بر سپیده دمان جاری است
دانه‌های برف سراسیمه می‏بارند: بر تنهایی‏ات
بر اشکهای مادرم
بر کودکی‏ام
بر ازحام مضطرب این حیاط
بر دلمرده‌ترین غروب می‏بارند و
می‏بارند
نه غروب می فهمد مرا
نه تک درخت کناری‏ات که برگ برف گرفته است
من در کوچه‌های صبح می دویدم
که ناگاه بر نعش تو افتادم
بر تقدیر افتادم
حال در این فضای گرگ و میش
به رنگ نعش تو درآمده‌ام
گمراهی‏ام
که آینده را گم کرده است
در این فضای گرگ و میش
گویی دو اسیریم… دو مرده‌ایم؛ بیگانه از اتفاق
و سرنوشت در این کوره‌راه‌ ابدی،
به سوی دو گمشده می‏راندمان.
دانه‌های برف سراسیمه می‏بارند
و تو در این سوز غروب، همچو صلیبی افتاده
یا نوزادی عریان و بی‏واهمه خوابیده‌ای؛
بی‏واهمه از تقدیر
بی‏واهمه از زمان
بی‏واهمه از آتیه‌ی من
از نیم نگاه خصم و آشنا
حال عریانی و
دانه‌های برف جثه‌ی نحیفت را
مزرعی از پنبه‌ی سفید می کارند
و تو را همچون کفنی مندرس می‏پوشانند
تو زود آمدی
بر جهانی افتادی، فترت واقع و افسانه بود
راهها به شبی‏ات می سپردند، که ماه و ستارگانش را تارانده بود.
کودکی بودی از کودکی‏ات بیزار… در همهمه‌ی این ظلمات کودکی‏ات را در گرو ظرفی شیر و تکه نانی می‏نهادی، جوانی‏ات را ول می سپردی به مکاره‌های بیکاری، به جبهه‌ی جنگ و به سنگرهایی از حرس.
چه دور بی معنایی بود.
در میان تاریکی و غبار روزگار می دویدی و سگان ولگرد همپای تو می‏شدند.
سگان پی‏ات می‏گشتند و تو خود را به غیب و تنهایی می‏سپردی.
می‏دویدی و راهی برت می‏داشت،
سینه‌ات را تاریخی می‏چسبید، تلختر از خاکستر.
زود آمدی و عمرت افسانه‌ای بود
که خواب و حسرت و عشق با ولع می‏خواندنش
پرتره‌ای بود: که جنگ و ظلم پاکش می‏کردند
چه دور ناهنگامی بود…
هنگامی آمدی که بر تشنگی افتادی…
بر میهنی که بر دعا و ستم درویشی برپا بود،
میهنی که در سایه‌ی مناره‌ها سربریده بودنش…
روزهایت را انتظار و تقدیر رقم می‏زد،
شبهایت را ترس و بیداری،
هنگامی آمدی که تشنگی فصل پنجم بود، تشنگی عصاره‌ی عصر بود.
هیمه‌ای از گناه گرمت می کرد در این شبهای رخوتناک
و سیراب می شدی از عشق در این شنباران،
و میهن از خون و افیون دین و ایدئولوژی
چه دور خرافه‌ای بود…
تشنگی سایه‌سار عصر بود
تشنگی رخساره‌ی زمانه بود
زود آمدی و…
زندگی عادت عریانی بود، زندگی سیری بود در اتفاق،
سفری بود در مسیر محال.
تنها بودی و در شبهای قطرانی تنهایی‏‌ات را فریاد می‏کشیدی.
تنهایی فضای آزادی بود.
تنهایی فانوس و یار سفرهای دورت بود
تنها بودی و در مسیر محال می دویدی،
راهها مرشدان ناپاکی بودند، بی‏واهمه، از حریم سراب گم‏ات می‏کردند، تنها بودی و
روز خستگی‏ات را در کوچه‌های غربت و تنهایی می‏کاشتی.
تنها بودی و تنهایی‏ات را بر اشیاء می پراکندی…
بر جثه‏ی کودکانه‌ات، آینده را می‏انگاشتی
عاشقی تنها غریب زمان
حکایتی از غم فتادن
دور راهش را با روح می چیند
برش می گیرد
راز تقدیر و خواب بی تدبیر
عاشقی تنها از جمع بیزار
آینده غیب و غربت ابرار
گذشته مزار
چشم به غروب و افق می دوزد
در این تنهایی
شبنم و شعله به صبح می بخشد
***
دانه‌های برف سراسیمه بر جثه‌ات می‏بارند
و تو زیر گنبد غروب دراز کشیده‌ای
تنها و بی‏واهمه، لخت و غمگین دراز کشیده‌ای
و کرخت می شود، تو و این غروب بُژگرفته
دانه‌های برف، همچون کفنی مندرس می‏پوشانندت
و تو عریان در برابر تقدیر
عریان همچون لحظاتی آکنده از نشاطی
که در لذتی کوتاه
شبهای بُژگرفته را می‏رنگاند
آینده‌ات را می سپردی به عشق و فراموشی
و در میان گناهانت فروزان می‏شدی
شعله‏ی بخاری فرو کشید و دخمه‌ات یخبندان شد
خدایا! چگونه بگذرد این شب نحس؟
مگر سخن به سر برد این شب بُژگرفته را؟
بی‏گناه لذت چگونه بگذرد این عمر؟
چگونه این روح پریشان بخسبد؟
شعله‌ی نجاری فرو کشید و شب‏ات یخبندان شد
تو در گرماگرم سخن جثه‌ات
در هیاهوی تنت
زمان را به باد سیلی گرفتی
و بر ژرفا و زمان اثر گذاشتی
بر جثه‌ی شبی قطرانی
این اتفاق است یا سرنوشت؟
من در آتش گناهی می سوزم
که از آن من نیست
تپشی را جریمه می‏دهم
که تو سردترین شبهای زمستان و
حریم روحت را به گرمای آن جان می‏بخشی
این اتفاق است یا سرنوشت؟
حال من ستاره‌ایم
که مدار خود گم کرده است
زخمی‏ام
تاریکی التیامم می دهد
خطاکاری‏ام
به رنگ گناه و شب درآمده
دانه‌های برف سراسیمه می‏بارند: بر جثه‌ی کرختت
که یک وجب بیرون زده از تخت میت
بر سوالات کودکانه‌ام
بر آب ولرمی که مرده شور، گیج و منگ بر تنت می‏ریزد
بر طولانی‏ترین غروب می‏بارند و
می‏بارند
چگونه این یخبندان و تنهایی را تاب می‏آوری
چگونه این تاریکی ازلی را سر می‏کنی؟
حال پلی است عمر میان دو خلاء
عمر کشور حسرت و گنبد تنهایی است
من عمر را به نظاره‌ می‏نشینم
می روم و نمی‏بینم
نمی بینم و می‏روم
کجاست روزگاری که در زیر شعله‌ی باران گُر می‏گرفتی و دمدمای غروب
باز متولد می‏شدی؟
کجاست آغوشهای شبانه، که کودکانه
در تاب مهتاب بجنباندت؟
کجاست آن عشق که خوابهای محالت را
همچو قنداقی بر رانهایش بخواباند؟
کجاست لحظات گُر گرفتن جسم و
هیاهوی تن؟
کجاست جاودان لذتی، که آنی
طولانی‏ترین شب را برنگاند؟
کجاست رمه‌ی گناهان و
کرختی ابدی؟
کجاست؟
کجاست؟
چرا هراس از چهره‌ات نمی‏زدایند
چرا با «روح بی‏نوای تو راز و نیازی نمی‏کنند»*
و جثه‌ی کرختت را گرم نمی‏کنند
دانه‌های برف بی‏واهمه می‏بارند
و من… خوابهای کودکی‏ام را لابه‌لای برفها می‏جویم
طرحی از صورت نورانیت خواهم کشید
بر گرگ و میش
جثه‌ات را گرم خواهم کرد
با سوال
روح آشفته‌ات را خواهم شست
با گمان
و بر غروب خواهم افکند
چه خردی بود زود آمدن ما، راهها سبب گیجی بودند و گم‏ات می‏کردند
کودکی چه ناهنگام ترکمان گفت، کودکی در شیپورهای جنگ و در کوهساران حسرت پروازه شد،
جوانیمان به نفرت دین و ایدئولوژی دچار آمد.
ما چه بیگانه متولد شدیم: بیگانه با خود… با گله‌گی… با تاریخ… با حقیقتهای شکسته، ما بیگانه بزرگ شدیم
چه عمر نکبتباری بود!
آزادی گمراهمان می‏کرد،
آزادی به مسیر اسارتمان می‏برد
ما به سوی آزمایشگاه‏های شیمیایی رهسپار می‏شدیم.
اولین کشتگان جنگ ما بودیم، کشته می‏شدیم و
باز برای جنگ و شکست و مرگ احیا می‏شدیم.
چه دور بی معنایی بود. عمرمان:
شبی بود که ماهش را می‏رنجاند…
یا ماهی بود که مهتابش را به خاک می‏سپرد
زود آمدیم و بر سرنوشت افتادیم
میهن خرافه‌ترین حقیقت بود،
میهن شکسته نهال تشنه‌ای بود، در گردباد این بیابان…
شمع خاموشی بود در ظلمات آینده
آمدیم و بر ویرانه افتادیم:
ویرانه‌ی زمان… ویرانه‌ی تاریخ… ویرانه‌ی عمر… ویرانه‌ی جسم و روح… ویرانه‌ی طریق… ویرانه‌ی عشق و ویرانه‌ی ویرانه…
گفتیم: چه کسی به ما شو می‏کند؟
گفتیم: چگونه کودکیمان را در این خرابستان بجوییم؟
گفتیم: چگونه این افق خاک گرفته را حفظ کنیم؟
گفتیم: این چه خون جوشانیست، که تنها بر خون سکنی می‏گزیند؟
گفتیم: اگر مرگ یگانه یقین باشد، اگر خودکشی پرده آخر این کمدی باشد،
پس ما کنار کدامین خرابه‌ی خرابه بمیریم؟
گفتیم و پرسیدیم…
چه دور بی‏معنایی بود! پرسیدیم و تنهاتر شدیم…
گفتیم و بیگانه‌تر شدیم
آه پدر! این افق بود که می‏دیدیم،
یا تخت میت؟
این میهن بود که به ما رسید،
یا خاک گور؟!
هنگامی آمدیم که بر آشوب افتادیم…
بر گمشدگی افتادیم، زندگی چرخه‌ای بود میان ستم و حسرت و اتفاق،
عشق معجونی بود از سزا و محال.
تنها بودیم و آرمانمان از عشق و واقعیت بود…
تنهایی فضای آزادی بود،
این اتفاق است یا سرنوشت؟
حال تنها، گویی دو اسیریم، یا دو برده‌ی تنهاییم و به ناحق محکوم شده‌ایم
تو به مرگ محکوم شدی
من به زیستن
ما دو تنهای محکوم شده‌ایم و در کوره راه کولاک
به هم رسیده‌ایم… زمان همچو سیم خاردار مرزی سوای‏مان می‏کند
زمان مرزی ازلی میان جسم و جان می کشد
دو تنهای تنها، غریب زمان
دو حکایت از غم و فتادن
آینده غیب و غربت ابرار
گذشته مزار
دور راه را با روح می‏چینیم
در این تنهایی
چشم به غروب و افق می‏دوزیم
ما چه غریب و بلندپروازیم!
***
دانه‌های برف خسته خسته می‏بارند:
بر درازترین شب
بر گیسوان مادرم
بر کودکی‏ام
بر سوالهای بی‏جواب من
می‏بارند و
می‏بارند
افق در میان دانه‌های برف به تخت میتی می‏ماند
عمر گمراه‌وار
آینده‌ی خود را می‏پوید.
تو چرا این سنگ شکسته را در آغوش می‏کشی؟
چرا در این گور تپیده سرک می‏کشی؟
این گور است، یا میراث سنگی گم شده؟
این تخت میت است یا سیمای عمری بر باد رفته؟
دانه‌های برف خسته خسته می‏بارند
من کودکی‏ام را به برف می‏سپارم
طرح جثه‌ای را می‏کشم
که تاریکی را تار می‏کند
جثه‌ای که افق را از هم می‏درد
می خواهم زندگی را همچون گلوله‌ی برف بیفشرم
پرتاب کنم در خلاء
می‏خواهم جثه‌ات را سوالی ابدی سازم
روحت را از گمان بکشم
می خواهم با جثه‌ی کودکانه‌ام
زمان را باز دارم…
می خواهم زار بزنم…
زار بزنم…
زار بزنم…
و تو بی‏واهمه در زیر دانه‌های برف دراز کشیده‌ای
همچو قنداقی آرام گرفته‌ای و شب تابت می‏دهد
دراز کشیده‌ای و بی‏واهمه از خدا
بی‏واهمه از زمان
بی‏واهمه از غم سیاهپوش مادرم
از آتیه‌ی من.
دانه‌های برف بی‏واهمه می‏بارند و
می‏بارند
و من گمراهی‏ام
که آتیه‌اش را گم کرده است
بوته‌ایم
روییده بر تابوت
خطاکاریم
به رنگ گناه و شب درآمده
نه شب می فهمد مرا
نه تک درخت کناری‏ات که برگ برف گرفته است
نه جثه‌ات معنایی می‏بخشد به وجود
نه سوالات بی جواب من.

 

* مصرعی از عبدالله‌ گوران در رسای درویش عبدالله،‌ نوازنده‌ی شمشال هم عصر خود
سروده 1995
ترجمه 2004

** رفیق صابر اودیسه‌وار می‏نویسد، از پشت هفت دریاها و از پنلوپه‌ای می‏گوید که خواستگاران دارقالی‏اش را به هزار نقش کرده‌اند و هر نقشی را در جایی از سرزمین به خاک سپرده‌اند. هر نقشی اما پیوستاری است از خاطره‌ای که تاریخ بازگشت را به تعویق می‏اندازد. و اودیسه‌ی روایت مدام در هزارتوی تعویق/ انتظار، تفاوتها را گوشزد می‏کند، تفاوتهایی از جنس آنچه سید علی صالحی؛ تفاوت خویش و خواب همسایه می‏نامد. و افزون بر آن تفاوت خوابهای محال و دور بی‏معنا…

سخن سررشته‌ی پرسشی است که هر دم عادت‏واره می‏شود و تهی می‏شود از آنچه دلالت درون متنش می‏خوانند. و میهن سربریده نه میهن وصال با پنلوپه‌ها، بل میهن فال شد‏ه‌ای است که آنرا روزی از روزها در قهوه‌ای شاید یا در پشت زباله‌دانهای تاریخ جست. و عادی‏شدگی فرم نوشتاری می‏شود که حسرت واگشت تقدیرش را رقم زده است و رفیق صابر وجود شاعرانه‌اش را در خلال پرسش‏ها در گرو تکه‌هایی می دهد که پیوستار تاریخی از جنس اسطوره‌اند، تاریخی چنان محلی که تراژدی‏اش ایدئولوژیک است.

درباره‌ی امجد غلامی

یک یادداشت

  1. رفیق صابر شاعر بزرک کرد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.