در ايتاکا زنی بود
که هر شب آرام آرام میگريست
درمانده، در اتاق بغلی .
عاشقاش شدم
زير ملافهی برف
که بر همهی بامهای شهر نشستهبود
و فسردگیهای تاريک را میانباشت .
فردا صبح
در کافهی متل
چهرههای از پيشآمادهی همهی زنان را مطالعه کردم
آيا او زن موطلايی ميانسالی بود
که پيشخدمت را دست میانداخت؟
يا دختر سبزهی جوانی که
فنجانش را عين نان بالا میداد؟
آه عشق! هرکه باشی،
شهامتات همراه من است
در شهرهای سرد بسيار
پس از خيانت ايتاکا.
هروفت قهوهای سفارش میدهم
در مکانهای ناشناس
هنوز میگويم، به سلامتی تو!