عاشقانه آغوشی سبز به هم میپوشاندند
بارانی ابريشمی از بهار به ميانشان میباريد.
پارک،
و پسر که به قوها غذا میداد و
دستپاچه با دستهای غريبهاش چاقو تيز میکرد.
و سفيد با همهی رنگهايشان درآميخته بود
انگار از درختان شکوفهپوشاش کش رفتهباشند.
شب،
سوت دو انگشتیاش دختر را
از پلههای آبشار تا روبروی لبخند شرمگينش پايین آورد
و مثل گرداب کوچکی او را دور خود گرداند، گرداند
آهسته و آرام آنقدر که ارادهی دخترک تا هيچکجا رفت
تا خوابی که درآن اشيا هستند و نيستند.
قدمزنان در کوچههای تاريک.
چراغهای خيابان در سرهاشان آواز میخواندند
آوازخواناني سوپرانو با شدتی چنان که معنايش را هرگز نخواهند فهميد
و تمامی جنبشهاشان مادام که با هم بودند
دنبال فرجامی نمیگشت.
تنها اتکا به سوال، جنب و جوش آنها را داشت.
وقتی جدا شدند، مرغهای نوروزی بودند، وحشی و چابک.
مدام در پرسش و در پرسش از تهيای متخاصم
تيز، چون سنگ نيمه تراشيدهای.
و هرکه فراموشی را میپاييد،
در اعجاب بود
از ديدن آنها که چنين شکل میبستند و محو میشدند
روبهروی چشمها.