حالا از آنچه در اوان جوانی در تگزاس میدانستم حرف میزنم
( از سقوط …
به موسیقی میماند عشق
به موسیقی میماند عشق،
مرا بر میگرداند
با دستهای خالی
با زمان که خاموش …
میتوانی برایم هرچه دلت میخواهد بگویی
میتوانی برایم هرچه دلت میخواهد بگویی
باورکردنشان، اهمیت ندارد
مهم این است که هوا…
بیدار میشوم
بیدار میشوم.
نخستین جزیرهی هشیاری:
یک درخت.
هراس، پرواز را ابداع میکند.
بیابانِ آشنا …
یک شعر
یک شعر
چون نبردی بزرگ
مرا پرتاب میکند به این میدان
بی خصمی جز …
تنِ تو
تنِ تو،
جهان،
میدود.
چشمان من،
جهان، نیز.
هیچکس دوبار با همان چشمها عاشق …
عزیزکم
عزیزکم:
چه خوب آبتنی میکنی،
بی کسی که تماشایت کند،
در آبهای یخبستهی محاسباتِ …
نه بادم، نه بادبان
تمام رنگپریدگیهایِ شرحناپذیر
تمام رنگپریدگیهایِ شرحناپذیر،
خاطره است.
در گذر از دیوار به دیوار
مغاک، پلکیست.
غرق …
خورشید منفجر میشود
به من میرسد تشویشی مرموز
به من میرسد تشویشی مرموز
که به ظرافت در هوا
برگی افتاده به جا …
چنین موج میزنی از آب
چنین موج میزنی از آب،
زلال،
و گیسوان بلندت از دریایند هنوز،
و بادهایت …
عصری با درختان
واپسین نور
آنان که سپیدهدمان بادبان بر کشیدند | زبیگنیف هربرت
آنان که سپیدهدمان بادبان برکشیدند
و دیگر بازنخواهند گشت،
ردپاشان را بر موجی به …
به من هوای آزاد دادی
به من هوای آزاد دادی،
سایهی خفیف دستات
کز صورتم میگذرد.
به من سرما …