من هیچکسم! تو کیستی؟ تو هم آیا ــ هیچکس ــ هستی؟ پس ما جفت همیم! به کسی نگو! جار میزنند ــ میدانی! کسی ــ بودن ــ چقدر ملالآور است! چقدر بی پروا ــ همچون قورباغهای ــ نام کسی را ــ در تمام ژوئن ــ بر زبان میآورند برای گندابی ستایشگر!
راه نرفته | رابرت فراست
دو جاده در جنگلی زرد از هم دور میشدند، و دریغا که من نمیتوانستم هر دو را سفر کنم و من تنها مسافری بودم، دیرزمانی ایستادم و به یکیشان تا میتوانستم، نگریستم تا آنجا که جاده در لابهلای درختها و شاخهها خم شده بود؛ پس راه دیگر را برگزیدم، جادهای به زیبایی عادلانهی همان جاده، شاید چیزی بهتر را طلب …
امیدی بزرگ فرو ریخت | امیلی دیکنسون
امیدی بزرگ فرو ریخت تو صدایی نشنیدی ویرانهها در درون بود آه از خرابهی حیلهگری که هیچ قصهای نگفت و شاهدی را راه نداد ذهن را برای بارهای گران ساختهاند برای وضعیت بیم و وحشت پروردهاند چندی لنگانلنگان در دریا فرو شدن و وانمود کردن که در خشکی ستایش نکردن زخم تا چنین وسعت یافت که زندگیام همه در آن …
هر بار که میبوسمت | نزار قبانی
هر بار که پس از یک جدایی طولانی میبوسمت حس میکنم نامهی عاشقانهی سرآسیمهای را در صندوق پستی سرخی میاندازم.
با واژههایم | نزار قبانی
با واژههایم جهان را فتح میکنم زبان مادری را فتح میکنم فعلها، اسمها، علم نحو را سرآغاز اشیا را از بین میبرم و با زبانی نو که موسیقی آب را دارد و پیام آتش را روزگار آینده را روشنی میبخشم و زمان را در چشمهای تو متوقف خواهم کرد و محو خواهم ساخت خطوطی را که زمان را از این …
من باران را به تو میبخشم | نزار قبانی
من همانند دیگر عاشقانت نیستم، بانوی من! اگر کسی به تو ابری داده باشد من باران را به تو میبخشم اگر او فانوس دریایی را به تو میدهد، من ارمغانم به تو ماه خواهد بود اگر کسی شاخهای را، من درختان را و اگر کسی دیگر کشتی را من سفر را به تو پیشکش میکنم.
نیستی | گونار اِکِلوف
نیستی ای دلپذیر! ای آشتی دهنده که دستهای آدمیان را در دست هم می گذاری؛ همسنگ و برابر که با سرانگشتان ِ گُل آگین برمن دست می سایی بسان ِ بازدمی از همه ی حواسم ؛ عطر خوش ات از جدار تن با صدایت با نوازش پرتوان تر از سپیده ی برآمدنت
ای حاضرِ پنهان | گونار اِکِلوف
و تو ای حاضرِ پنهان از نظر بازوانت را حلقه به دور خود احساس میکنم تو گذاشتی پستانت را ببوسم آن یکی پستان ِ روی قلبت را و رفتی بعد از آنکه بوسه بر چشمانم نهادی
مرا مپرس |گونار اِکِلوف
از من مپرس که بر من چه می رود که او با ظرافت در پوششی فراخ می پیچاندم شراب کهنه می نوشاندم در خوابگاهم می گذارد میان تخته سنگهایی که فرسوده می شوند
نانوشتن از تو | جین ورلی
بخیههات پاره شدن ، صورتت افتاده ، لبهات سیمانیشدن ، زبونت رو گَرد گرفته ، انگشتهات از جا در اومدن و سینه ات ته نشینشده و مادرت تو رو یادش نیست ، معشوقه ات اسمش رو عوضکرده ، میز کارت رو دادن به دستیارت و برادر زاده ات میپرسه کجا رفتی و در مترو تو روت بسته می شه ، …
همه ی مقصود من | گونار اِکِلوف
این شعرمن بی قافیه است : وتنها از آن ِ«اوست ». همه ی مقصود من اوست. و برای خاطر «او» حاضر به هیچ معامله ای نیستم جز « بخشیدن » و«طلبیدن » . با تو سخن می گویم از تو سخن می گویم از ژرفنای جانم می دانم که پاسخم نمی دهی چگونه می توانی مرا پاسخی …
دخترک سفید برف | فرریرا گولار
این زن | فرریرا گولار
این زن هنگام که آواز میخواند پرندهای را به خاطرم میآورد اما نه پرندهای را در آواز که پرندهای را به پرواز
شادی | فرریرا گولار
چنانکه خود را بر شادی گشادی بر رنج هم بِگُشا که میوهی شادیست و قرینهی سوزاناش. به همان شیوه که شادمانه به اعماق رفتی و خود را در آن نیست کردی و پیدا کردی در آن گمگشتگی رنج را به خود رها کن بی دروغ و بی بهانه تا بخار شود در گوشتات تمامی اوهام چرا که زندگی مصرف میکند …
شعر | فرریرا گولار
دوست ندارم شعر را، توهم شعر را: میخواهم صبحی را برگردانم که زباله شد، صدا را میخواهم صدای تو را صدای خودم را گشاده در هوا عین میوه در خانه بیرون خانه صدا که چیزهایی میگوید فاحش میان خندهها و نفرینها در سرگیجهی روز: نه شاعری نه شعر آن سخن پیراستهای که مرگ در آن غریو برنمیکشد دروغ خورد و …
یک زندگی گهی | فرریرا گولار
برای یک زندگی گهی به دنیا آمدم در سال ۱۹۳۰ در خیابان لذتها بر کفپوشهای قدیمی خانه که بر آن سینهخیز خواهم رفت سوسکها را شناختم مورچهها را حمایل شمشیر بر دوش عنکبوتها را که جز وحشت چیزی به من نیاموختند روبروی دیوار سیاه حیاط مرغها نوک میزدند، سایبان، نفسبریده غریو برمیکشید دور دور از دریا (دور دور از عشق) …