همۀ رنگها خالیاند و نزدیکها چه دور هیچ چیز شایستۀ اعتماد نیست شاید این زنبق که دیروز اینجا نبود و امروز صبح مرا نگاه کرد بنفش در سبز. قمری صدا میزند دقایق از حرکت بازایستاده اند در شب، پنهان و بی صدا این زنبق آمد در شب، پنهان و بی صدا میخواهم که بروم.
ادامهی مطلبچشمان پاییز | هیلده دُمین
خود را تنگ بر زمین بفشار خاک هنوز بوی تابستان می دهد و تن هنوز بوی عشق. اما علف روی تو زرد است و باد، سرد و پر از دانه های خار و رویایی که بدنبال تو می آید با پاهای سایه سا رویای تو چشمان پاییز را دارد.
ادامهی مطلبزمین فراخ | هیلده دُمین
آدمی باید بتواند که برود اما همچون یک درخت بماند گویی که ریشه در زمینِ سخت بماند زمین حرکت کند، و او استوار بر آن ایستاده باشد. آدمی باید نفس را در سینه حبس کند تا باد بگذرد و هوای بیگانه به دَوَران بیفتد تا بازی نور و سایه سبز و آبی همان طرح های قدیمی را نشان دهد. و در خانه باشیم هرجا که هستیم و بتوانیم که فرود آییم و تکیه دهیم گویی بر گورمادرمان.
ادامهی مطلبنقب | اکتاویو پاز
با رنج بسیار، با یک بند انگشت پیشرفت در سال، در دل صخره نقبی میزنم. هزاران هزار سال دندانهایم را فرسودهام و ناخنهایم را شکستهام تا بهسوی دیگر رسم، به نور، به هوای آزاد و آزادی. و اکنون که دستهایم خونریز است و دندانهایم در لثههایم میلرزند، در گودالی چاکچاک از تشنگی و غبار، از کار دست میکشم و به کار خویشتن مینگرم: من نیمهی دوم زندگیام را در شکستن سنگها، نفوذ در دیوارها، فروشکستن درها و کنار زدن موانعی …
ادامهی مطلبیوحنا | بورخس
این صفحه در معما کم از اوراق کتاب مقدس من نخواهد بود یا آن اوراق دیگر که دهانهای نادان بازخواندند با این باور که دست نوشتهی انسانی است، نه آینههای تاریک روحالقدس. منی که بود و هست و خواهد بود دوباره به کلام مکتوب سر فرود آوردهام، که زمان در توالی است و چیزی بیش از یک نشانه نیست. آنکه با کودکی بازی میکند با چیزی بازی میکند نزدیک و مرموز، یکبار خواستم با بچههایم بازی کنم، با ترس و …
ادامهی مطلببازگشت | اکتاویو پاز
در میانهی راه ایستادم به زمان پشت کردم و بهجای ادامهی آینده ــ که کسی در آن چشم بهراهم نبود ــ برگشتم و بر جادهی هموار گذشته گام زدم آن راه باریک را ترک کردم که همه از آغازِ آغاز انتظار نشانهای، کلیدی یا فتوایی از آن دارند، و در این میانه امید، نومیدانه امیدوارست تا دروازهی قرون باز شود و کسی بگوید: اکنون نه دروازهای، نه قرنی… خیابانها و میدانها را زیر پا گذاشتم، تندیسهای خاکستری در سردی صبحگاه، …
ادامهی مطلببنیانگذاری اساطیری بوئنوس آیرس | بورخس
و آیا در طول این رودخانهی گلآلود بیحال بود که زورقها برای ساختن زادگاه من آمدند؟ قایقهای کوچک رنگارنگ در میان ریشه ریشههای جریانِ کهر خیزابهها را آسیب رساندهاند. بیایید نیک بیاندیشیم و چنین بپنداریم که آن وقت رودخانه چون وسعت آسمان، آبی بود، با ستارهی سرخ کوچکی برای نشانهگذاری آن نقطه که «خوان دیاز» روزه گرفت و سرخپوستان افطار کردند. اما مسلم است که آن پنجهزار مرد و هزارانی دیگر از دریایی رسیدند که بهعرض پنج ماه بود، هنوز …
ادامهی مطلبشبانه | اکتاویو پاز
شب، چشمان اسبان که در شب میلرزند، شب، چشمان آب در کشتزاری خفته، شب در چشمان تو، چشمان اسبان، که در شب میلرزند، در چشمانِ آب پنهانی تو. چشمان آب برکه، چشمان آب چاه، چشمان آب رؤیا. سکوت و انزوا چون دو حیوان کوچک بههدایت ماه از این آبها مینوشند، از این چشمان. اگر تو چشمانت را بگشایی شب دروازههای خزهاش را میگشاید، قلمرو پنهانی آب دروازههایش را میگشاید، آبی که از دل شب چکه میکند. و اگر آنها را …
ادامهی مطلبدریا | بورخس
پیش از آن که رؤیا [یا وحشت] بشری ما اسطورهها، فرضیههای پیدایش و عشق را ببافد، پیش از آن که زمان از جوهرش روزها را سکه زند، دریا، همواره هستی داشت، دریا کیست؟ آن وجود عاصی کیست؟ عاصی و کهن که بنیان زمین را میجود؟ او، اقیانوس است و اقیانوسهای بسیار است، او ورطه و شکوه است، بخت و باد است گویی هر نگاه به دریا، اولین نگاه است هر بار، با شگفتی صافی شده از چیزهای عنصری غروبهای زیبا، …
ادامهی مطلبگل سرخ جهان | ویلیام باتلر ییتس
که به رؤیا دید که زیبایی همچون رویایی درگذر است؟ چراکه این لبهای سرخ، با همهی سربلندی سوگوارشان، سوگوارند از آن رو که هیچ بلعجبِ تازهای رخ نمینماید، تروا در جلوهی آنیِ تشییع جنازهای عالی درگذشت، و فرزندان اوسنه مردند. ما و جهان پابهزا درمیگذریم: میان روحِ مردمان، که سستی میگیرند و جا خالی میکنند همچون آبهای بیرنگ با تبار زمستانیشان، که زیر اختران گذران، کفهای آسمان، بر این چهرهی تنها میزیند. ملائک مقرّب، در مقرّ تاریکتان، سر فرود …
ادامهی مطلبدوستداشتنی و مانند زندگی | پل الوار
چهرهای در پایان روز گاهوارهای در برگهای مردهی روز یک سبد باران برهنه هر پرتو پنهانماندهی خورشید هر سرچشمهی سرچشمهها در ژرفای آب هر آیینهی آیینههای شکسته چهرهای به حجم سکوت سنگریزهای لابهلای دیگر سنگریزهها برای برگها آخرین روشنای روز چهرهای مانند تمامی چهرههای فراموششده.
ادامهی مطلبنیمهعریان | ای. ای. کامینگز
احساس کردن مقدمه است و آن کس که به صرف و نحو اشیا التفاتی کند هرگز بهتمامی تو را نخواهد بوسید؛ باید سراپا جنون بود هنگام که بهار در بطن جهان است خون من برهانی است قاطع و سوگند به همهی گلها که بانو! بوسهها تقدیری نیکوترند تا حکمت و فرزانگی. گریه نکن! ــ والاترین اشارت هوش من در پاییندستِ پلکهای تو میگذرد که میگوید ما از آنِ یکدیگریم: پس بخند، در میان بازوانم آرام بگیر زیرا که زندگی عبارت …
ادامهی مطلبصبحگاه | فرانک اُهارا
باید به تو بگویم که چقدر دوستت دارم همیشه به همین فکر میکنم در صبحهای خاکستری، روبهروی مرگ پس چای برای دهان من هرگز گرمایی ندارد و سیگار خشکیده است و تنپوش قهوهایام سردم میکند، به تو نیاز دارم و از بیرون پنجره مراقبت میکنم در برف بیصدا شب در اسکله اتوبوسها برق میزنند همچون ابرها و من در تنهایی به صدای فلوت میاندیشم دلتنگی تو را دارم همیشه وقتی به ساحل میروم شنهای خیس از اشک به چشمهای من …
ادامهی مطلبآسمان، آسمان آبی | ادگار وال
آسمان، آسمان آبی بسیار آبی و شرمآلود هنگام که ابرها ناپدید میشوند تنها تویی که پدیدار میشوی آنگاه خورشید برمیآید چنان گرم که عشق مادری آسمان سرشار از روشنی نورانیشده با زندگی گاهی آبی و گاهی خاکستری او چگونه باید بماند؟ شاید همیشه آبی شاید همیشه خاکستری کسی چه میداند روزی هیچ آسمانی در کار نخواهد بود که فکر کنیم او چگونه باید بماند…
ادامهی مطلبآیا به همیشه اعتقاد داری؟ | ای. ای. کامینگز
گفتی آیا چیزی هست مرده یا زنده که زیباتر از تن من باشد و در سرانگشتهایت داشته باشی (اینقدر کم لرزیده باشد)؟ خیره به چشمهایت گفتم هیچچیز مگر هوای بهار، وقتی بوی هرگز و همیشه میدهد. … و از دل آن پردهی توری که چنان تکان میخورد که گویی دستی، دستی را نوازش میکند (که تکان میخورد چندانکه سرانگشتها پستان دختری را بهآرامی لمس میکنند) باد به باران گفت آیا به همیشه اعتقاد داری؟ و باران پاسخ داد مشغلهی بزرگم …
ادامهی مطلبقلبت را با خودم میبرم | ای. ای. کامینگز
قلبت را با خود میبرم (قلبت را در قلبم حمل میکنم) هیچگاه بدون قلب تو نیستم (هرجا که میروم تو میآیی، نازنین من، و هر کار که تنها من میکنم کار توست، محبوب من) هراسی ندارم از سرنوشت (چون تو سرنوشت منی، شیرین من) جهان را نمیخواهم (که زیبا تویی که جهان من شدهای، راستیِ من) و این تویی منظور همیشگی ماه و هر آوازی که خورشید همیشه خواهد خواند. پیشکش تو عمیقترین رازی که کس نمیداندش (پیشکش تو ریشهی …
ادامهی مطلب