مثل روزهای بهار
که گرد میآورند پرتو آفتاب را
در آبگینهی سوزان عدسی،
به …
مکالمه
چهل سال با هم زندگی کردند
و زبان سختتر و سختتر میشد
اول چند …
در میان شوربختی
در میان شوربختی
همهچیز خاموش است.
همگان به گذشته بازگشتهاند
تمام درها بسته و…
پرنده و مرگ
منقاری ناشناس
پستانم را خلید
و همانجا ماند
مادام که مینوشید،
و آنجا ماندم…
صعود
مرا به دور انداختی و
طوفانی از سنگ
بر صورتم نشست
و سُمهایت
در …
پرنده
برایش دانه پاشیدیم
نه چندان،
چندان که ملول نشود.
به او آب دادیم
جرعهای…
قبولش کن…
قبولش کن،
خدایا!
شکستم را به تو میدهم.
در دستهای مقتدرت بگیر
چاقوی بران …
ای دلِ مجروح
هرچه عمر بلندتر
به رویا شبیهتر.
ای دلِ مجروح،
عنقریب آرام خواهی گرفت
سبکبار…
از برگ زرین صبح
چهچه پرندهای پرمیگیرد
چنان حلقهی دامی
پراکنده بر امواج.
به دور دوار سرگیجه
از …
زیر عدسیها
آسایشام را
حریصترم از مورچهای
برای تیغهی علف.
دستی
اگر به من نزدیک شود…
از سر غریزه
تنها یک خیال در سر دارم
اگز حیات بساط رایحهاش را برچیند
خردم میکند.…
والس گربهای
موشی هستم
بیش از اندازه متمدن.
مرا در کف دستت بگیر و
احساس کن…
ادیث سودرگران
پیامبر زن: لگدمالشده و در دل تابان! جسارت میبخشی به هبوط از راهی که …
ادامهی مطلبجاز
اسپینوزا
مردی آنجا ایستاد و جنگید و جنگید. و اندیشه سنگ بر سنگ نهاد تا …
ادامهی مطلبباخ
در بیشهای فلوت مینوازی و
بیشه یاد میگیرد
آهنگ تو را
و ارگ میشود.…