بیگناهان اغوا میشوند در طارمیها
و زنان همسایه از رستخیز تن سخن میگویند.
دخترانم …
ادامهی مطلبنقش سیاه
در قاب نقره شرحهشرحه شد به بوسهها
نقش سیاه
در قاب نقره …
اگر کسی دوستات میداشت
بسان من:
سخن نمیگفت
خاموشتر میبود
از آنی که هست.…
قراول مسلح نمیخواهد رنج
زخمات میزند، ناگهان
تنبهتن،
وقتی نشستهای در اتوبوس.
انگشت به …
دستهی بالها- منتظر ورود تواند. در بگشا و آنها از دلم پر میگشایند و …
ادامهی مطلب رعد و برق چشمانداز را میپوشاند:
بال قوشی به لبهی ابری میگیرد
و صید، …
آنکه باور دارد به آنچه میبیند
صوفیمسلک است.
در پیادهروی آهستهی تاریک.
هرگز از …
نگاهی متمدن، صدایی تحصیلکرده.
از غروبهای مطبوع میگذرد.
همراه یاران موافق.
مِی میزند.
میداند …
روزی روزگاری، سلطنتی نبود که سلطانی نداشته باشد و سلطان بیسر باشد.
سرش سنگین …
ماه جوانیام
همیشه پریدهرنگ بود،
لاغر بود،
خمیده بر ستارگان
یا پراکنده بر ابری،…
دلباختهام به گلی سرخ
به آن دوجین پلکهای مشتاق
بی هیچ نگاهی به زیر.…
زمین
چنان که بهیمهای
در سایه در کمین است،
و آبها به ماه میرسند…
زیر دستهایم
دریایی از نَفَس
آماس میکند:
سرزمینی آرام و گرم.
پایین، در خون …
در پشت سر چیزی نیست،
هیچ چیز.
به خاطر بسپار: پس پشتمان چیزی نیست.…
هنوز غنچهایست حزن.
چون بهار
با غنچههای فروبسته
انتظار میکشد.
و نگاه کن:
غنچهی …
روزی روزگاری لکلکی بود
از بخت بد روزگار
یک پا داشت.
سرش را تکان …