هیچ قطرهاشکی نیست
از آنِ انسانی
که در همان دم
جاری نشود از گونهی …
عدم
عدم،
سراپا تنها در خویش
اما بی اعتمادی به خویش
شهوتاش را فرو مینشاند:…
ندامت
یک روز میهمان و بعد بیگانه و در آخر شبحی بیقرار،
همیشه مشتاق قطعیت …
آینهای
شاهد اندوه خویشی و آرزوی خویش
آینهای و در همان لحظه تصویر خویش
تنیده …
تنها و بیکسی
تنها و بیکسی؟
خب، باش!
یه قطار معرکه گیرت میاد
اون آخراش.…
ای قمری زنده
بانوی قلبم
میخروشی بر نعوظم ای بانوی زرد
و اینان آبهای از یاد رفتهاند
مایعات زمستانی.…
این حکایت را پایانی نیست
این حکایت را پایانی نیست
آغاز میشود همانجا که پایان میگیرد
و انسان در …
آن دروازهی بلند
مادر!
میدانم مرا به چه فروختی:
به آن دروازهی بلند
که مرگش مینامند.
آنجا …
پیری
پیری، پیری،
مایعات زهرآگینات.
پیری،
پیری،
حیوانات رنگ پریدهات.…
باید زانو بزنم
خورشید میسوزاند
مانند زنی
از پهلوی چپ جامهاش.
یک مار، سراپا سنگ و
در …
تنها غروب
وسواسِ پیرزنان را دیدهام
و سوزنهاشان را،
تاریکی
و رطوبت مدالهاشان را.
پنجشنبهای بود …
ادامهی مطلبدر هر کتاب جاییست
در هر کتاب جاییاست
و زنی که میخواهیم آنقدر ببوسیماش
تا خسوفی پیدا شود …