در هلسینکی قراردادی بستم برای کتاب تازهام
و به سوسیالیسم فکر کردم.
پوپسکو با …
ظلمات
یک حکیم یونانی
به نام ظلمات
حق داشت
حالا میفهمم:
هرگز تا غروب به …
آزادی
مایل به مایل
گز کردن از صبح تا غروب
و جهان
فلاتی بیامتیاز
در …
بادبان
دریا تو را روی پاهایت بلند میکند.
و مردگان آرام میشوند.
کرانههای نور دستهایت …
شهروند خوب
چه میگویند
وقتی کار و بارت نشستن و نوشیدن است؟
میگویند شهروند خوبی نیستی.…
من
باغ وحش
جدایی
قالبها که محو میشوند
مردم، حیوانات و گیاهان از هم جدا میشوند
نسبتها واژگون …
جواهر
دیشب مرد بیدار شد
زن که آمد،
و جواهری خلق کرد لفظی
فقیرانه چنان …
معرفت
برگشته به خانه،
خمشده بر میز کلبه
نقش سادهای دیدیم
در چوب
و خستگی …
مرکب مرگ
خیال میکنم لاغرتر شدهام. اما چطور؟
بر شصت راستم
آثار سگ و اسب دارم،…
برگهای معلق
همه آنجا هستند
امن و مرتب:
سگ، خوابیده
پشتِ ملافههای راهراه
اولین برگ قاصدک…
سرباز
نمیخواهم خون ایگناسیو را ببینم
نه حالا و نه هیچوقت دیگر
نه از روی …
خدایا
رحمت بر آنان که روحشان فقیر است،
زخمیاست.
معرفت پنج متر بعد سر میرسد.…
شبای کوچک
«شبا»ی کوچک برگرد
همیشه به تو فکر میکنم.
چشمهایم
بیحرکت به جلو خیره میشوند…
حکایت ابدیت
حکایت من، حکایت ابدیت است.
اما تو،
تو دوستم نداری
عاشق ژاکت تازهی سبزت …