نامت چیست؟ کورم من در دهلیز دلِ خواهشم نشسته زمان گدایی میکنم. میخندم از سر حسرت میگریم از سر شوق از چه واژهای با تو سخن خواهم گفت؟ به چه نامی خواهمات نامید؟
شعر ۲۹، کتاب زیرین | خوان خلمن
پرندگانِ بوسههایمان مرده نیستند بوسهها مردهاند در نسیان سبز پرندگان پر میکشند. هراسم را به دوردستان میفرستم به زیر گذشته که میسوزد بیصدا چون خورشید.
آنتونیو گاموندا | کتاب سسیلیا
نور، نخستین حیوانِ مشهودِ آن نامشهود است. لزاما لیما این کتاب را آنتونیو گاموندا برای نوهاش نوشت. که از آثار مهم شعر گاموندا محسوب میشود. ترجمهی فارسی آن را به کودکی که هرگز نداشتهام تقدیم …
باید باران ببارد | آنتونیو گاموندا
باید باران ببارد! خشکسال است در نور و خاکستر میگرید چون مادرم، بدون اشک. باید باران ببارد باید ببارد تا ذرتهای مقدس برخیزند تا برگزاری مراسم مرگ ممکن شود. باید باران ببارد.چرا نباید؟ چرا نباید ببارد در ظلمات دستگاه گوارش، در مغز استخوانهای جوشان؟ باید باران ببارد در جوانان مجنون از خشم و در مداحان شب و بر پیران …
گونار اکلوف | در ظلماتِ نور
سالها پیش، خیالات رمانتیکم مرا به لحظاتی میبرد که آرزو میکردم برای یارم «هزار و یکشب» بخوانم. آن رخداد هرگز نیافتاد، لااقل در زبان فارسی. در گذر از سالهای تبعید و غربت و خانهبدوشی، کمکم تعریف من از شعر و واقعیت تغییر میکرد و دیگر آن آدم سابق نبودم. دیگر، فانتزی و تخیل نقش چندانی در تحول مفهوم …
انگار که دریا | گونار اکلوف
انگار که دریا به دنبالم آمده باشد
و بازوانش را کمند کرده باشد به دورم
در اتاقم، شبهنگام
انگار که پیچیده باشد بر من دریا
بازوان آوازهایش را
چنگ میزند در من دریا
مرا به بر میگیرد دریا.
تاریکی هزار چشم | گونار اکلوف
چشمها بر من خم میشوند در تاریکی
تاریکی هزار چشم
و هزار فضای گیج
تاریکتر از ابروانم
یا حلقهی موها بر گیجگاهام
تار چون سوسوی چراغی نامرئی
درخششی بالای گونه و پیشانی
چهرهی یار توست
خمیده و بیحرکت بر تقدیرت
ولی چرا چنین چشمهای دشواری؟
میدانم، سرانجام، آینه آنجاست
و دیگرگونهکسی، چشم میدوزد به بیرون از آینه
یک روز، چشمهایت را میچرخانی به سویش
وقتی دوباره سر برگردانی، من نیز ناپدید خواهم شد.
ناپیدایی | گونار اکلوف
در پاییز یا در بهار
چه فرقی میکند؟
در جوانی یا پیری
چه اهمیتی دارد؟
به هر حال ناپدید میشوی
در تصویر کل
ناپدید شدی، ناپیدا شدهای
حالا یا لحظهای پیش
یا هزار سال پیش
ناپیداییات اما
بهجا میماند.
از دستانت | گونار اکلوف
همچون زنانی که برمیگردند
کوزه به سر، کوزه به دوش
از غیبت کنار چشمه
لبریز از هم
از شوهران و از پسران همسایههاشان
لبریز از خویش
کوزهات را بردار از سرت یا شانهات
بر زمین بگذار و
به کسی فکر کن
که گلویش از خاک پرشده
سه روز است نه چیزی خورده، نه نوشیده
به من فکر کن
و آنچه بر من رفته است
نه فقط به همسایهات و همسایهی همسایهات
از دستهایت به من آب بده
دخترم
حتی چشمانم به نوشیدن باز نمیشوند.
آگهی مرگ | گونار اکلوف
آگهی من در روز عزای من: بگذار بهخواب رویم هر کدام تنها کنار هم.
شراب نگاهت | گونار اکلوف
چشمانت شعلهورند
از شرابی سرخ:
چگونه بنشانم این شعلهها را؟
- تنها با نوشیدن از هر دو چشم
به بوسه
یکی پس از دیگری-
آنگاه دوباره آنها را پر میکنی
از شراب زرد
که بیش از همه دوست میدارم.
غیاب | گونار اکلوف
نه آفتاب بود، نه ماه
و نه ستاره
که به من نور بخشیدند
تنها تاریکی بود
و نور عشق در درونم
و پرتوش که تنم را میشکافت.
هیچکس نبودم انگار
و تو، تو، ای فاطمه
به جان من سایهای بخشیدی
چراغی نقرهای به من دادی
از آن دم که رفتی.
بس است! | گونار اکلوف
تا کی ای فرشته
میخواهی مرا بیدار نگهداری
با این همه فکر و خیال؟
چند بار قرار است بیدارم کنی
مرا که از آنها به خواب در میافتم؟
گاهی خیال میکردم همسر توام
گاهی حتی فکر میکردم دختر توام
دختری که خود را چون فاحشهای فروخت
تا برای همهی ما نان بیاورد
یکبار حتی انگشتانم را بر شانههای تو کشیدم
و پرها را لمس کردم زیر بالها
دیدم که چگونه زیر انگشتهایم ذوب میشوند
یکبار آنها را دور گونههایت چرخاندم و
دیدم که پودر میشوند
مثل بال پروانهها.
چطور میتوانم از شرت خلاص شوم؟
بس است. دیگر مرا بیدار نکن
با هیچ رویایی.
حیرانی | گونار اکلوف
حیران مباش،
حیران مباش از تصویری که میبینی:
از لبهایی که خود را شکل میدهند
از چشمهایی که میپرسند
از تغییر رنگهای پوست
که آهسته در نور خفیف میدرخشند
از چهرههایی که محو میشوند
تو فقط خودت را دیدهای
خودت را
در آینهی یک مرد.
دشوار و ناممکن | گونار اکلوف
رنج دشوار است و رنج بی عشق دشوار و عشق بی رنج ناممکن و عشق دشوار است.
با مرگ | گونار اکلوف
زاده شدن آسان است تو، خودت میشوی مرگ ساده است: دیگر، خودت نیستی جور دیگری هم میتواند باشد مثل جهان آینهای مرگ میتواندت که بزاید و زندگی تا که هلاکت کند -هر راه به کمال راه دیگر است- و شاید این همان راه باشد: با مرگ است که ظاهر میشوی و زندگی است که آرام آرام محوت میکند.