تویی همان آوا که پاسخ میدهی به ندای من بی این صدا هیچ شعری نمیتواند مجذوب خود کند پژواکی را که میآمیزد زمزمهی عشاق را به غبار قرون. □ تو همانی که با او واژه به واژه میبافم اندامِ سرودمان را و پیوند میگیرم با او و قیاس میکنم قیاسناپذیرِ همیشهپابرجا را، با سِحری ناپایدار که قادر به مردن نیست. □ به چشمم تو کنتس طرابلسی همانگونه که گرگبانوی پُنُتیه و من از راه جادههای انتاکیه عازم زیارتم آنجا که …
داستان فاطُمه | گونار اکلوف
پنج بار سایه را دیدم. و از سر اتفاق، به او سلامی گفتم. در ششمین سلام ناگاه در برابرم ایستاد راه را در کوچه ی تنگ پایین شهر بر من بست و به دُرشتی زبان به ملامتم باز کرد. ـ چرا توجهی به من نداری؟ چرا با سایه ی خود همبستر نمی شوی؟ ـ مگر همبستر شدن آدمی با سایه اش ممکن است؟ رسم براین است که بگذاری سایه ات تا دو گام پس از تو قدم بردارد تا شب …
ترانهی ذرت | گابریلا میسترال
فروردین ماه گلها در خیال من که از خطهی گل و بلبل آمدهام، فروردین ماه گلهاست. در بلاد فرنگیان آوریل گرچه وقت رگبارهاییست که ماه مه را گلباران میکند، ماه شعر و شاعران هم هست. در شیلی که میگویند دیار شعر و شراب است، آوریل همچنین یادآورِ ماه به دنیا آمدن شاعریست که در ۱۹۴۵ نوبل گرفت. این شاعر، که آموزشگر و دیپلمات و فمینیست هم بود، گابریلا (گابرییلا) میسترال است که در پنجاه و شش سالگی نخستین نوبل ادبی …
غیاب تو باقیست | گونار اکلوف
به پاییز یا بهارچه تفاوت میکند؟در جوانی یا کهنسالیکه چه بشود؟با این وصف در همه ی این پهنه غایبی توتو ناپیدا شدی اکنون درهمین لحظهیا هزاران سال پیشاما برجای خود تنهاغیاب تو باقیست
مرا فروختی | گونار اکلوف
آه مادر می دانم مرا به کجا فروختی به آن دروازه افراشته که نامش مرگ است در این دنیای آینه ای می خواهم با خود چون کودکی در خود روبرو شوم با لالایی هایی که مرا بخشیدی با زیبایی ها و قصه ها با نگاههای ژرف شیری که نوشاندی ام با آغوشی و با بوی عرق دایه ام * انگار دریا بازوانش را بسویم دوره کند به گردم حلقه کند در اتاقم شب هنگام انگار دریا خود را …
شیطان خداست و خدا شیطان | گونار اکلوف
شیطان خداست و خدای شیطان و من آموختم این دو را بپرستم یکی را به سبکی و آن یکی را به سیاقی دیگر طریق اما یکی بود که هر دو حکم می راندند تا آنجا که عشق را دریافتم ؛ شکاف حد فاصل این دو نبرد عشق؛ صاعقه ی نور میان لبهای خونین رخنه ای که از آن برگزیدگانی پا به دنیای بی تفاوت می گذارند بی تفاوت، آدمیانی که خدای را سجده می برند بی تفاوت، آدمیانی که بر …
همان شعری که می خواستم نشان دهم | آدرین ریچ
در تخت ات بیدار می شوم. می دانم خواب می دیدم خیلی قبل آلارم ساعت ما را از هم جدا کرده ساعت هاست پشت میزت نشسته ای. می دانم چه خوابی می دیدم: دوست شاعرمان به اتاقم می آید جایی که روزها بود می نوشتم پیش نویس ها کاربن ها و شعرها اینجا پراکنده اند و من می خواهم شعری را به او نشان دهم که شعر زندگی من است. اما مردد می شوم بیدار می شوم. موهایم را بوسیده …
رقص مربع | کارلوس دروموند د آندراده
ژوئو ترزا را دوست داشت که ریموندو را دوست می داشت که ماریا را دوست داشت که او هم ژوئاکیم را دوست می داشت که لی لی را دوست داشت که کسی را دوست نداشت ژوئو به آمریکا رفت ترزا به یک صومعه ریموندو در تصادف مرد ماریا تنها ماند ژوئاکیم خودکشی کرد و لی لی با ژ فرناندس پینتو ازدواج کرد که از اول در این قصه نبود
رهایی | گونار اِکِلوف
ای که تسلیم و طاعت را در اقتدار خود داری نطلبیدن و بودن را و چه کسی سودای تو را در سر ندارد؟ که رهایی می دهی آدمی را از نیاز او به عشق تولد درد و مرگ
راز | گونار اِکِلوف
از میان میله های پنجره ای مشبک پر پرنده ای به درون خزید باد آن را آورد یا کسی آن را به هوا داد برکف اتاق مدتها باقی ماند آن را برداشتم و در دست نهادم پرمعمولی کبوتری بود بگذار اکنون راز یک اسیر را با تو بگویم : همه ی کبوتران عادی و بی اعجاب نیستند
گلوله ای در قلبم برای تو | گونار اِکِلوف
گلوله ای قالب زده ام برایت که به تو، در قلبم اصابت کند او از سنگ است، تراشیده بدست محکومان کار اجباری از سرب است، آغشته به خون از آهن است، فرو شده در عسل سنگ خاراست او، در پاره هایی خشن تا بیش از پیش لت و پار کند تا تو معنای نابودی ِ عشق را دریابی!
شعرِ موقتیِ روزگارِ من / یهودا عمیخی
برای همسرم؛ نیما خطِ عبری، خطِ عربی از شرق به غرب می رود خطِ لاتین از غرب به شرق زبانها به گربهها میمانند نباید مویشان را خلافِ جهت نوازش کنی ابرها از دریا میآیند، بادِ گرم از صحرا درختان در باد خمیده و سنگها از هر چاهار باد، رها میشوند به هر چاهار باد؛ سنگ میاندازند زمین را میاندازند، خودِ زمین را بر زمینی دیگر اما زمین همیشه؛ به زمین باز میافتد زمین میاندازند، تا خلاص شوند سنگ …
روز یادبود کشتگان جنگ / یهودا عمیخی
روز یادبود کشتگان جنگ، افزون کن غم هر آنچه از دست دادهای را به غم آنها. حتّا غم زنی که ترکت کرد، بیامیز اندوه را با اندوه، چنان تاریخی که در ذهن زمان میماند. برای راحتی، تعطیلات و روزِ از جان گذشتگی و مجالِ سوگ را با هم در یک روز می گنجانند یادبودی بیدغدغه جهانِ شیرین خیس میخورَد، مثل نانی خیسخورده در شیرِ شیرین، برای خدای خوفناکِ بیدندان « پشتِ همهی اینها، یک شادمانی بزرگ نهفته …
بارانِ میدان جنگ / یهودا عمیخی
می بارد باران ، روی صورت ها روی صورت رفیقان زنده ام آنان که صورت شان را با پتو پوشانده اند و می ریزد باران روی صورت رفیقان مرده ام آنان که پناهی ندارند.
دغلبازانه / چارلز بوکوفسکی
جنگ زمینی امروز آغاز شد صبحِ سحر بِّر بیابانی دور از اینجا . پیاده نظام ایالات متحده پرتعداد تشکیل شده از سیاهها و مکزیکیها و سفیدها ی بیچاره که اکثرشان به ارتش پیوسته بودند چون کار دیگری نمی یافتند . جنگ زمینی امروز آغاز شد صبح ِ سحر بَرّ بیابانی دور از اینجا و سیاهها ومکزیکیها و سفیدهای بیچاره به آنجا اعزام شدند تا بجنگند و بِبَرند همان طور که در تلویزیون و در رادیو گویندگان …
نقب | اکتاویو پاز
با رنج بسیار، با یک بند انگشت پیشرفت در سال، در دل صخره نقبی میزنم. هزاران هزار سال دندانهایم را فرسودهام و ناخنهایم را شکستهام تا بهسوی دیگر رسم، به نور، به هوای آزاد و آزادی. و اکنون که دستهایم خونریز است و دندانهایم در لثههایم میلرزند، در گودالی چاکچاک از تشنگی و غبار، از کار دست میکشم و به کار خویشتن مینگرم: من نیمهی دوم زندگیام را در شکستن سنگها، نفوذ در دیوارها، فروشکستن درها و کنار زدن موانعی …