بیست روز پس از مرگات نامهات را گرفتم، پنج دقیقه پس از آنکه فهمیدم مردهای/ نامهای که میگفتی خستگی رشتهی کلامت را برید/ تا همان حدود سرحالات دیده بودند/مثل همیشه، با حضور ذهن/ فعال در هشتاد و پنج سالگی به رغم سه عمل سرطان که آخر تو را با خود برد/ سرطان با خودت برد؟/ و نه واپسین نامهی من؟/ خواندیاش، جوابی نوشتی و مردی/ گمان بردی که آمادهی بازگشت میشدم؟/ میخواستم واردِ اتاقات شوم و نمیپذیرفتی/ همدگر …
ادامهی مطلبشعر من | فرریرا گولار
چنان وجودی یگانه بر میبالند مردمام و شعرم چونان درختی نوزاد که در دلِ میوه میروید در مردم زاده میشود شعرم چنان که سبز میرسد شکر در دشتهای نیشکر میرسد شعرم در مردم انگار خورشید که در گلوگاه فردا چونان ذرت که ریشه میدواند در خاک بارور، آینه در آینهاند مردمام و شعرم. باز میگردانم شعرشان را به مردمام اندکاندک چون کسی که آواز میخواند بیشبیش چون کشتکاری که میکارد.
ادامهی مطلب