دوستان رفتهاند. یارم در دوردستان به خواب رفتهاست. و بیرون انبوهِ تاریکی است. کلماتی را با خود زمزمه میکنم که سفیدیشان از چراغ است، و در میانهی خواب و بیداری مادرم را به خاطر میآورم. یک خاطرهی پاییزی. درست مثل سرما، انگار واقعا خبر داشتهام از هرچه حالا مادرم مشغولِ آن است. در خانه است، در اتاقاش. بخاری کودکیام …
وقتی بازگردیم… | آنتونیو خسینتو
به راه میافتیم یارِ من وقتی بازگردم و نظر کنم در آفتابی که از ما دریغ شدهاست، پوشیده به صلح با لبخندی کز میوهها و گلها بر چهره نهادهایم در آغوش هم بر جادهها: این مارهای به هم تنیده کوه به کوه تا ستارگان و رویاهایی که هنوز میدرخشند، میرویم آوازخوانِ ترانههایی که هر دو میدانیم و نمیدانیم. به راه …
کتاب سرما | آنتونیو گاموندا
آنتونیو گاموندا مهمترین شاعر زندهی اسپانیا و شاید همهی جهان اسپانیولی زبان، هشت ماهه بود که پدرش را از دست داد، در یتیمی و فقر بزرگ شد، پدرش از شاعران جریان مدرنیسموی اسپانیا بود و او پنج ساله بود در جنگهای داخلی اسپانیا، همهی مدرسهها بسته بود و به اجبار خواندن و نوشتن را با کتاب پدرش آغاز کرد… شعر …
فقدانها میسوزند | آنتونیو گاموندا
آنتونیو گاموندا مهمترین شاعر زندهی اسپانیا و شاید همهی جهان اسپانیولی زبان، هشت ماهه بود که پدرش را از دست داد، در یتیمی و فقر بزرگ شد، پدرش از شاعران جریان مدرنیسموی اسپانیا بود و او پنج ساله بود در جنگهای داخلی اسپانیا، همهی مدرسهها بسته بود و به اجبار خواندن و نوشتن را با کتاب پدرش آغاز کرد… شعر …
لندیها | تکبیتیهای پشتون
۱. وقتی بیست و دو-سه ساله بودم، روزی از کلارا خانس، شاعر اسپانیایی، نامهای دریافت کردم در ایران که ضمیمهی آن چهارصفحه بود، به فارسیِ شاعری افغان به نام بهاالدین مجروح. متنی بود دربارهی آوارگی و تبعید. کلارا، همراه آن کاغذ، گزیدهای برایم فرستاد که خودش از فرانسه برایم برگرداندهبود از تکبیتیهای پشتون که مجروح منتشر کردهبود. همانسالها گزیدهای از …
عشق | فرانتیشک هالاس
همیشه به خود میگویم حیات و تنها دسیسهی کشتار است با قدری تب و عرضحال و حزن و دیگر هیچ. همیشه به خود میگویم رویا و تنها اخگریست رو به خموشی با قدری گرسنگی تشویشِ رهایی از اوهام و مطلقن هیچ. همیشه به خود میگویم عشق و تنها هوای سالم ظلمت است با قدری شرم و لعاب تنهایی و دیگر …
دیوار تاریک حزن | خوزه آنخل بالنته
تنت میتواند زندگیام را پر کند عین خندهات که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در میآورد. تنها یک واژهات حتی به هزار تکه میشکند تنهایی کورم را. اگر نزدیک بیاوری دهان بیکرانات را تا دهان من بیوقفه مینوشم ریشهی هستی خود را. تو اما نمیبینی که چقدر قرابت تنت به من زندگی میبخشد و چقدر فاصلهاش از خودم دورم …
ترانه | میلتوس ساختوریس
ملاحی در لباس سفید بر بلندای آسمان به سمت ماه میدود. بر زمین، دخترکی با چشمهای سرخ ترانهای میخواند که به ملاح نمیرسد. ترانه به بندر میرسد ترانه به کشتی میرسد ترانه به دکل میرسد و ترانه به ماه نمیرسد.
نابینایی | توماس سگوویا
دلم میخواست از زهداِن تو زاده میشدم چندی دروِن تو زندگی میکردم. ازوقتی تو را میشناسم، یتیمترم. آه، ای غارِ لطیف، ای بهشتِ سرخِ پرحرارت: در آن نابینایی چه حظی بود! دلم میخواست جسمات میپذیرفت زندانیام کند، که وقتی نگاهت میکردم چیزی در اعماقات منقبض میشد و احساس غرور میکردی وقتی به خاطر میآوردی سخاوت بیهمتایی را که تنت بدان …
نمک دریا بر لبانم | خوزه گوروستیزا
حالا چه کسی برایم یک پرتقال میخرد، تا تسلایم دهد؟ یک پرتقالِ رسیدهی کامل به شکلِ یک دل. نمکِ دریا بر لبانم، دریغا من! گردآوردهام نمک دریا را بر لبها و در رگهایم. هیچکس لبهایش را به من پیشکش نمیکند، نمیتوانم لطافتِ سنبلهی یک بوسه را خرمن کنم! هیچکس نمیخواهد خونام را بنوشد، خودم نیز دیگر نمیتوانم بگویم، هنوز جاری …
زنی که خودکشی میکند | فرانسیسکو هرناندز
در اندیشهی زنی که خودکشی میکند تهیایی هست که فقط در دمای صفر پر میشود. اندیشههای زنی که خودکشی میکند نه شتابزدهاند نه مبهم: فقط سردند. ذهن سفید نیست: یخ زدهاست. بر لبهی تیغ، احساسی از آرامش ظهور میکند که ابدی مینماید. با مغزی که به کوه یخ بدل میشود چیزی در خاطره نمیماند: نه آن پوستِ لطیف، نه نام …
نامِ تو | پائولو لمینسکی
شبِ بیکران، همه به خواب میروند جز نامِ تو.
ابعاد عالم | کارلوس دروموند د آندراده
جهان بزرگ است و جا میشود در این پنجرهی رو به دریا. دریا بزرگ است و جا میشود در بستر و بر تختِ عاشقی. عشق بزرگ است و جا میشود در فضای موجز بوسهای.
دخترک سفید برف | فرریرا گولار
میخواهم وقتی که میروی ای دخترک سفیدِ برفی مرا هم با خود ببری. به هر دلیلی اگر نتوانستی یک دست یا هر دو دستم را بگیری دخترکِ سفیدِ برف مرا در دلت با خود ببر. باز هم اگر از بختِ بد، نتوانستی در دل هم مرا ببری ای دخترکِ رویا و برف در خاطرهات مرا ببر. و اگر با همه …
سلام سگانِ کوچک… | کریستینا پهری روسی
و اینک زندگانی حقیرِ این جانبهدربردهی فاجعهی عشق آغاز میشود: سلام، سگانِ کوچک، سلام، آوارگان، سلام، اتوبوسها و رهگذران. دخترکی شیرخوارهام من تازه به جهان آمده از زایمانِ موحشِ عشق. دیگر عاشق نیستم. حالا میتوانم در این عالم سیاهمشق بزنم خود را در آن ثبت نام کنم، یک چرخدندهی بیشترم. دیگر دیوانه نیستم.
عبارتی و اشارتی | به جای سرمقاله
۱. آنتونیو گاموندا، در جایی مینویسد: «شعر پس از کتابت، دیگر به قلمرو عمومی تعلق دارد، دیگر در تملکِ شاعرش هم نیست.» در همین جمله توقف میکنم تا در به روی پرسشهایی بگشایم که بنای«خانهی شاعران جهان» بر آنها استوار است. میگویم پرسشها، چرا که هرگز نمیتوان بر پاسخها، خانهای بنا نهاد. لئوپولد استاف، شاعر لهستانی درست پس از پایان …