۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبدر این بلندی | ریتوا لووکانن
در این بلندی نور است و سایه سپاس به تو که به نرمی خوردی به آستین من نه من پرندهای در قفسم ونه تو تو خود آمدی چونان روشنایی بامداد پاییزی اکنون بخشی از منی.
ادامهی مطلب