با رنج بسیار، با یک بند انگشت پیشرفت در سال، در دل صخره نقبی میزنم. هزاران هزار سال دندانهایم را فرسودهام و ناخنهایم را شکستهام تا بهسوی دیگر رسم، به نور، به هوای آزاد و آزادی. و اکنون که دستهایم خونریز است و دندانهایم در لثههایم میلرزند، در گودالی چاکچاک از تشنگی و غبار، از کار دست میکشم و به کار خویشتن مینگرم: من نیمهی دوم زندگیام را در شکستن سنگها، نفوذ در دیوارها، فروشکستن درها و کنار زدن موانعی …
یوحنا | بورخس
این صفحه در معما کم از اوراق کتاب مقدس من نخواهد بود یا آن اوراق دیگر که دهانهای نادان بازخواندند با این باور که دست نوشتهی انسانی است، نه آینههای تاریک روحالقدس. منی که بود و هست و خواهد بود دوباره به کلام مکتوب سر فرود آوردهام، که زمان در توالی است و چیزی بیش از یک نشانه نیست. آنکه با کودکی بازی میکند با چیزی بازی میکند نزدیک و مرموز، یکبار خواستم با بچههایم بازی کنم، با ترس و …
بازگشت | اکتاویو پاز
در میانهی راه ایستادم به زمان پشت کردم و بهجای ادامهی آینده ــ که کسی در آن چشم بهراهم نبود ــ برگشتم و بر جادهی هموار گذشته گام زدم آن راه باریک را ترک کردم که همه از آغازِ آغاز انتظار نشانهای، کلیدی یا فتوایی از آن دارند، و در این میانه امید، نومیدانه امیدوارست تا دروازهی قرون باز شود و کسی بگوید: اکنون نه دروازهای، نه قرنی… خیابانها و میدانها را زیر پا گذاشتم، تندیسهای خاکستری در سردی صبحگاه، …
بنیانگذاری اساطیری بوئنوس آیرس | بورخس
و آیا در طول این رودخانهی گلآلود بیحال بود که زورقها برای ساختن زادگاه من آمدند؟ قایقهای کوچک رنگارنگ در میان ریشه ریشههای جریانِ کهر خیزابهها را آسیب رساندهاند. بیایید نیک بیاندیشیم و چنین بپنداریم که آن وقت رودخانه چون وسعت آسمان، آبی بود، با ستارهی سرخ کوچکی برای نشانهگذاری آن نقطه که «خوان دیاز» روزه گرفت و سرخپوستان افطار کردند. اما مسلم است که آن پنجهزار مرد و هزارانی دیگر از دریایی رسیدند که بهعرض پنج ماه بود، هنوز …
شبانه | اکتاویو پاز
شب، چشمان اسبان که در شب میلرزند، شب، چشمان آب در کشتزاری خفته، شب در چشمان تو، چشمان اسبان، که در شب میلرزند، در چشمانِ آب پنهانی تو. چشمان آب برکه، چشمان آب چاه، چشمان آب رؤیا. سکوت و انزوا چون دو حیوان کوچک بههدایت ماه از این آبها مینوشند، از این چشمان. اگر تو چشمانت را بگشایی شب دروازههای خزهاش را میگشاید، قلمرو پنهانی آب دروازههایش را میگشاید، آبی که از دل شب چکه میکند. و اگر آنها را …
دریا | بورخس
پیش از آن که رؤیا [یا وحشت] بشری ما اسطورهها، فرضیههای پیدایش و عشق را ببافد، پیش از آن که زمان از جوهرش روزها را سکه زند، دریا، همواره هستی داشت، دریا کیست؟ آن وجود عاصی کیست؟ عاصی و کهن که بنیان زمین را میجود؟ او، اقیانوس است و اقیانوسهای بسیار است، او ورطه و شکوه است، بخت و باد است گویی هر نگاه به دریا، اولین نگاه است هر بار، با شگفتی صافی شده از چیزهای عنصری غروبهای زیبا، …
گل سرخ جهان | ویلیام باتلر ییتس
که به رؤیا دید که زیبایی همچون رویایی درگذر است؟ چراکه این لبهای سرخ، با همهی سربلندی سوگوارشان، سوگوارند از آن رو که هیچ بلعجبِ تازهای رخ نمینماید، تروا در جلوهی آنیِ تشییع جنازهای عالی درگذشت، و فرزندان اوسنه مردند. ما و جهان پابهزا درمیگذریم: میان روحِ مردمان، که سستی میگیرند و جا خالی میکنند همچون آبهای بیرنگ با تبار زمستانیشان، که زیر اختران گذران، کفهای آسمان، بر این چهرهی تنها میزیند. ملائک مقرّب، در مقرّ تاریکتان، سر فرود …