شب که فرامیرسد در راهپله میایستم و گوش میدهم، ازدحام ستارههاست در باغچه، و من ایستادهام در تاریکی. گوش کن! ستارهای، جرینگ… اُفتاد زمین! پابرهنه روی چمن راه نرو؛ باغچهی من پر از خردهشیشه است.
آلگرو | توماس ترانسترومر
هایدن مینوازم پس از یک روز سیاه و گرمایی ساده و بیریا در دستانم حس میکنم. کلیدها همراهاند و چکشهای نرم در کار. نوا سبز است و با نشاط و آرام. نوا میگوید آزادی وجود دارد و کسی هست که به قیصر مالیات نمیپردازد. دستانم را سخت در جیبهای «هایدنی»ام فرو میکنم و ادای کسی را در میآورم که آرام به دنیا مینگرد. پرچمی «هایدنی» میافرازم به این معنا: «تسلیم نمیشویم اما طالب صلحایم». موسیقی خانهای شیشهایست بر فراز یک …
خنک میشود روز | ادیت سودرگران
I خنک میشود روز نزدیکِ شب… بنوش از دستم گرما را در دستم، همان خونِ بهار هست دستم را بگیر، بازوی سپیدم را بگیر، اشتیاق شانههای نحیفم را بگیر.. چه حس غریبی ست، تنها شبی چون امشب، سنگینی سرت بر سینهام. II گل سرخ عشقت را به دامن سپیدم انداختی ــ در دستهای داغم سخت نگه میدارم گل سرخ عشقت را که بهزود خواهد پژمرد.. تو ای پیروزِ سردچشم! میپذیرم تاجی را که به دستم دادی، تاجی که خم میکند …
آخرین گل پاییز | ادیت سودرگران
من آخرین گل پاییزم، تاب دادهشده در گهواره تابستان، به پاسداری گماردهشده در برابرِ بادِ شمال، شعلههای سرخ شُکُفت بر گونههای سپیدم. من آخرین گل پائیزم. تازهترین بذر بهارِ مردهام، آسان است واپسینبودن در مرگ؛ دیدهام دریاچه را: افسانهای و آبیرنگ شنیدهام صدای تپشِ قلبِ تابستانِ مُرده را جام من هیچ بذری ندارد به جُز مرگ. من آخرین گل پاییزم. جهانِ ژرفِ پُرستاره پائیز را دیدهام، شاهد درخششِ روشناییِ اجاقهای گرم بودهام در دوردستها، چه ساده است پیمودن آن راه! …
خاموش، خاموش، خاموش | ادیت سودرگران
■ اشاره: در شعر سودرگران نزول به رخوت ذات شرط صعود رهایی بخش روح است. این برداشت از انسان به مثابه موجودی گرفتار چنبره تن که تنها با شکستن مطلق ذات به سماع و کمال میرسد تا حدی منعکس کننده مفهومی ست مذهبی که در آثار داستایوسکی و دیگران نیز مشاهده میشود. در جنگ داخلی فنلاند، نبردی سهمگین در اطراف رایوولا محل زندگی سودرگران بین ویبوری و سنت پترزبورگ در جریان بود. زمانی که او دفترهای شعر خود را مینوشت …
چهار باد | ادیت سودرگران
هیچ پرندهی رهگمکردهای را گذارش به خلوت پنهان من نیست، نه پرستوی سیاهی که حامل آرزو ست، نه مرغ دریاییِ سپیدی که نوید طوفان دارد… در پناه صخرهها درندهخوئی من به کمین ایستاده، تا به پرواز درآید به کوچکترین نجوا، با نزدیکشدن گامها… خاموش و آبیست دنیای من، خجسته… دری به هر چهار باد دارم. دری زرین به شرق ــ برای عشق که هرگز نمیآید. دری دارم برای روز و دری دیگر برای غم، دری دارم برای مرگ ــ آن …
باکرهی نوین | ادیت سودرگران
من زن نیستم. مرد هم نیستم من کودکم، نجیب زادهای جوانم، عزمی جسورم، من رگهای خندان از خورشید سرخابیام… من تورم برای ماهیان حریص من نوش جامیام به افتخار تمامی زنان، من گامی هستم به سوی حادثه و تباهی، من جهشی هستم به آزادی، به خود… من نجوای خون در گوش بشرم، من ارتعاش روحم، اشتیاق و انکار جسمم، من نشانه ورود به بهشتی جدیدم. من جرقهام، جستجوگر و بی پروا، من آبم، ژرف اما بیباک تنها تا زانوها من …