صدای خدا به رنگ قهوهای است
نرم و پر مثل صدای خرس.
النور که از مادرم خوشگلتر است
در آشپزخانه ایستاده و حرف میزند
و من دود سیگارم را مثل سم نفس میکشم.
او در پیراهنی به رنگ خورشید لیمویی ایستاده
با دستانی خیس از شستن بشقاب های تخممرغ
به خدا اشاره میکند.
با او حرف میزند. با او حرف میزند مثل یک مست
که برای گفتن به چشمان باز نیاز ندارد.
گفتگویش خودمانی اما دوستانه است.
خدا به اندازه سقف این خانه به او نزدیک است.
اگر چه هیچ وقت نمیشود مطمئن شد
اما من فکر نمیکنم او صورت داشته باشد.
وقتی شش سالم بود داشت.
حالا بزرگ است، انقدر بزرگ که تمام آسمان را گرفته
مثل ماهی ژلهای گندهای که استراحت میکند.
وقتی هشت سالم بود فکر میکردم آدمهای مرده
مثل کشتیهای هوایی کوچک آنجا ایستاده میمانند.
حالا صندلی من مثل مترسکی سخت است
و آن بیرون مگسهای تابستانی گروه کر تشکیل دادهاند.
النور قبل از اینکه برود به او بگو
النور، النور
قبل از اینکه مرگ تو را تمام کند به او بگو.
معبد سیب
شب پرستاره
این باعث نمیشود نیاز عجیبی حس نکنم به، خوب فکر کنم ناچارم اسمش را به زبان بیاورم، به دین. برای همین شبها بیرون میروم و ستارهها را نقاشی میکنم.
وینست ون گوگ، از نامهای به برادرش
.
شهر وجود ندارد
فقط آن دورها درخت سیه مویی هست
شبیه زنی غریق که در آسمانی داغ فرو میرود.
شهر خاموش، شب با یازده ستاره در جوش و خروش.
ای پر ستاره شب پر ستاره
اینگونه میخواهم که بمیرم.
شب تکان میخورد. آنها همه زندهاند.
حتا ماه در غل و زنجیر نارنجیاش خود را باد میکند
تا کودکان را مثل خدا از چشم شب بیاندازد.
شیطان نامرئی کهن ستارهها را می بلعد.
ای پر ستاره شب پر ستاره
اینگونه میخواهم بمیرم:
در میان دل جانور پرشتاب شب
که حتی اژدهای بزرگ هم مجیزش را میگوید
می خواهم زندگی را ترک کنم
بی گور
بی دل
بی اشک.
سفارش | یهودا آمیخای
در شبهای تابستان برهنه میخوابم در اورشلیم.
بستر من حاشیه درهای ژرف است
که به آن سقوط نمیکنم.
روزها
ده فرمان بر لب راه میروم
مثل کسی که زیر لب برای خود آواز بخواند
نوازشم کن، نوازشم کن ای زیبا
آنچه زیر پیراهن من است زخم نیست
سفارشی است سخت تاخورده از سوی پدرم:
"به هر صورت، او پسر خوبی است، پر از عشق."
خاطرم هست هر صبح برای نیایش سحری بیدارم میکرد
انگشتش را آرام بر پیشانیام میکشید
هرگز تکانم نداد، پتو از سرم نکشید
حالا بیشتر از آن وقتها دوستش دارم
کاش پاداشش این باشد
که در روز رستخیز
با نرمی و عشق بیدارش کنند.
شب نشینی
راهب در شب نمی خوابد
دلباخته آبیِ ماه آزاد است
نسیم خنکی میپیچد در برگها
می پیچد در او
فهرستها
ادامهی مطلب
دو فرشته | شریف الموسی
ادامهی مطلب
زبانهایی که می دانیم | آن پورتر
در آمبریا کلیسایی هست
ادامهی مطلب
که ساده زندگی کنم | آنا آخماتووا
ادامهی مطلب
نقشه جهان دیگر؛ جوی هارجو
ادامهی مطلب
باد و مهتاب | ایزومی شیکیبو
باد چه سخت میوزد اینجا
اما مهتاب هم پیداست
از لا به لای سفالهای سقف این خانه ویران
عزیز | تین توی
توفان | آدام زاگایفسکی
توفان، موهای طلایی داشت با رگه هایی از سیاه
با صدایی بی زیر و بم زاری میکرد، انگار زنی ساده دل بود
که سرباز یا زورگوی فردا را به دنیا میآورد.
ابرهای پهناور، کشتیهای بزرگ
ما را محاصره کردند، و جعد گیسوی سرخ آذرخش
بی قرار و پریشان گشت.
بزرگراه دریای سرخ شد.
ما دره محض شدیم و از میان توفان گذشتیم.
تو می راندی؛ من عاشقانه تماشایت میکردم.
درخت بونسائی | جین هرشفیلد
یک روز صح و سرانجام دانستن انکه
کدام فکر جان از تن به در می کند، و کدام، جان رفته باز میگرداند.
چه زود تن تنهای مطرود به سوگ مینشیند
مثل بونسای سرخبرگ که به محاصره برگهای فروافتادهاش درمیآید.
باران یا اشیائی هم هستند که از یادرفته ها را بازمیگردانند:
ابعاد آرام قطرهها، وزنشان؛ فقدان جاهطلبی در میز آرایش.
چه غریب است این اشتیاق هم، اشتیاق یک جوانهٔ سبز کوچک شدن،
جوانهای که در روزهای اول فروردین
در تن شاخه جایی خالی برای خود یافته و بزرگ میشود.
راه ها | نائومی شهاب نای
یک راهش زانو زدن است
راه خوبی است، اگر کشوری که در آن زندگی میکنی
سنگهای نرم داشته باشد
زنان این کشور همیشه خواب حیاطهای محصور با دیوارهای سفید میدیدند
جایی که در کنجهای تاریکش زانو و سنگ به هم میآیند.
دعای آنها استخوانهای باریکی است که زمین را تحمل میکنند،
کلمات کوچکی از جنس کلسیم که پشت سر هم به زبان میآیند
انگار این هجاهای جاری می توانند
آنها را تا ملکوت ببرند.
سالهای سال مردان چوپانی بودند
که مثل گوسفندها راه میرفتند.
زیر درختان زیتون، دستانشان را به بالا دراز میکردند
بشنو ما را، روی زمین دردی است که از آن ماست
اینجا درد هست و دیگر جایی برای انبار درد نیست!
زیتونها اما آرام و رها
در ظرفهایی پر از عطر سرکه و آویشن
تکان می خوردند.
شب مردان غذایشان را می بلعیدند، نان و پنیر سفید،
و خوش بودند چرا که با وجود آن همه درد،
هنوز خوشی هم بود.
به اعتقاد برخی زیارت بهترین راه است،
تن را در کتان سفید پیچاندن
و سوار بر اتوبوسها فرسنگها در میان زمینهای شنی و بایر رفتن.
مکه
دور کعبه طواف کردن
پای پیاده، بارها،
خم شدن و زمین را بوسیدن
بازگشتن،
و چهرههای تکیده ای که به سرای اسرار میماند.
برای بعضی اقوام و مادربزرگها
زیارت کاری هر روزه بود،
آب کشیدن از چشمه،
سبد انگور را روی سر نگاه داشتن،
آنها حاضران هر تولد بودند
تا لحظه زایمان زیر گوش مادران زمزمه می کردند.
آنها که بر پیراهن کودک طرحهای پیچیده را گلدوزی میکردند،
و فراموش میکردند قرار است خیلی زود کودک لباسش را خاکی کند.
کسانی هم بودند که دعا برایشان اهمیتی نداشت.
جوانترها. آنها که به آمریکا آمده بودند.
آنها به مسنترها میگفتن، وقتتان را تلف میکنید.
وقت؟ مسنترها برای جوانترها دعا میکردند.
از الله می خواستند بچهها را اهل عاقل کنند،
به خاطر سبزی شاخهها، به خاطر قرص ماه،
به آنها شفای عاجل عطا کند.
و گاهی هم کسی پیدا میشد
که هیچ کدام از این کارها را نمی کرد،
پیرمردی، فوزی مثلا، فوزی دیوانه،
که موقع بازی دومینو همه را می زد.
فوزی اصرار داشت با خدا همان طور حرف بزند که با بزش
و به خاطر خنده اش معروف بود.
ذهن پریشون | دنیس لورتوف
خدایا، تو نه،
غایب منم.
اون اوایل
ایمان یه کیفی داشت که از همه پنهونش میکردم
تنهایی می دزدیمش
و می بردمش به جاهای مقدس:
یه نگا به این ور و اون ور و بعد برمی گشتم
زمانی طولانی اسم تو ورد زبونم بود
حالا از هر جا که تو باشی در می رم
گاهی می ایستم
تا به تو فکر کنم، اونوقت ذهنم
یکهو
مثل ماهیای کوچولوی قنات در می ره
می ره پشت سایه ها، پس کورسویی که
یکسره بیتابی می کنه و سرریز میشه
رو فرفره آب رودی که در گذره.
حتی برای یه لحظه هم
خودِ من آروم نمی گیره،
همه اش سرگردونه
ویلونه
ویلون هر جایی که نتونه توش آروم بگیره. نه، تو نه،
من غایبم.
تو جاری آبی، ماهی و نوری
نبض سایهای،
تو حضور وفاداری که در اون
همه چیز حرکت می کنه و دگرگون میشه.
این ذهن پریشون رو اگه میشد از رفتن بگیرم
حالا تو قلب این چشمه
رنگ ابی کبودی رو میدید که می دونم اونجاست
که می دونم هست