تویی همان آوا که پاسخ میدهی به ندای من بی این صدا هیچ شعری نمیتواند مجذوب خود کند پژواکی را که میآمیزد زمزمهی عشاق را به غبار قرون. □ تو همانی که با او واژه به واژه میبافم اندامِ سرودمان را و پیوند میگیرم با او و قیاس میکنم قیاسناپذیرِ همیشهپابرجا را، با سِحری ناپایدار که قادر به مردن نیست. …
صفحهی پاره | ادمون ژبس
دیدم که مردهها دوباره میمیرند، خوابیده بر دریاها. دیدم که مردگان پلی ساختهاند اگر میگذشتی تا ابد از پیات میآمدم. میان دو آتش، میان دو هیمه امپراتوریِ توفان و صخرههاست. مستیِ زهرِ آماده در جامِ شرابِ ماهیان و پرستوها. اگر گذر میکردی، طرحِ گامهای تو میشدم لجاجت اسرارآمیز رشتهها و هرچه زمان لازم بود، میگذاشتم تا جاودان کنم چهرهی تو …
مرگ فقرا | شارل بودلر
مرگ است که تسکین میدهد افسوس! مرگ، امکانِ زندگیست غایتِ زندگیست و تنها امید که چونان اِکسیری برپامیدارد و سرمست میکند و ارزانی میدارد دلِ تا شب پیشرفتن را از میانهی توفان و برف و سرما درخششِ لرزانِ افقِ سیاهِ ماست پناهگاهِ والای حکشده بر کتاب برای نشستن و آسایش و سیرشدن فرشتهایست که با خواب و موهبتِ رؤیاهای عمیق …
اشکهای حفار | پائولو پازولینی
تنها دوست داشتن و شناختن بایسته است نه معشوق بودن یا شناختهشدن پریشانیست آزمونِ عشقی از دسترفته جان شکوفا نمیشود دیگر پیبردهام که تنها گروه اندکی درمییابند شیفتگیهایی را که زندگیِ مرا پیافکنده است اگرچه نشانی ندارند از برادری برادرند با اینحال، زیرا همان شیفتگیها را بازمییابند که دیگر انسانها و مسرور و ناهشیار و بینقص از آزمونهایی گذر کردهاند …
برای نوشتن تنها یک بیت شعر | راینر ماریا ریلکه
برای نوشتنِ تنها یک بیت شعر، باید شهرهای بسیار افراد و چیزهای گوناگون را دیده باشید باید حیوانات را بشناسید باید چگونگی پرواز پرندگان را درک کنید و بدانید گلهای کوچک، صبحها بهوقتِ شکفتن چگونه رفتار میکنند باید بتوان دوباره مرور کرد راههای سرزمینی ناشناس را دیدارهای نامنتظر را لحظههای عزیمت را که سالها در انتظارشان بودیم روزهای کودکی را …
اولیس | نونو ژودیس
و چنین است که میرسم به این کرانه که تنها مردگان در انتظار مناند از لابلای درختان نگاهم میکنند برگهای خشک دستانِ پیش آمدهی آنهاست مینشینم بر سنگ رودخانه و گوش میسپارم به گلایههایشان میگویم: «هیچ چیز نمیتواند آرامتان کند.» و گریههاشان جاری میشود با آب، در پژواک جریان رود چرا زورق بازگشت تأخیر کردهاست؟ چه باید کرد اینجا در …
غیابها | استر گرنک
کاملن نزدیک به مخاطب با اینحال دور و بیحواس مثلِ حسِ رهایی در سفر من اینجایم، حاضر و غایب سر تکان میدهم گاه به گاه کاملن نزدیک به مخاطب با اینحال دور و بیحواس چند بار خیانت کردهام؟ به او که روبروی من است وقتی وانمود میکردم چشم و گوشم در اختیارِ اوست
در پی چه بودهای؟
مگر در پی چه چیز بودهای؟ بهجز همان بادِ مخالف یا خیزابهای کودکانهی شبهای تار و یا تشدید سرگیجههای عشق زمینی دیگر؟ آسمانی دیگر؟ زمانی دیگر؟ چه چیز را جستجو میکردی؟ که تا بهحال بازش نیافتهای در میان این گیاهان آشنا؟ اما چه زود از دست رفت حلقهی شبنم یا نشان مرد رهرو که پیش از ناپدید شدن برای تو …
نامام را در کتابهای شناختِ شاعران، جستجو کن خواهیاش یافت و نخواهی یافت آن را نامام را در لغتنامهها جستجو کن خواهیاش یافت و نخواهی یافت آن را نامام را در دانشنامهها جستجو کن خواهیاش یافت و نخواهی یافت آن را چه اهمیت دارد؟ آیا هرگز نامی داشتهام؟ پس از مرگ نیز در پی جستجوی نامام در گورستانها نباش و …
یکشنبه ۵ مه
به تو فکر میکنم در حالی که به آسمان مینگرم، از لابلای برگها. یکسره راست است این حرف، اگر باران ببارد.
ترانهای برای هالهای از سپیدهدم
غلظت تاریکیست از چشمهایت تا بدینسو آیا شب است هنوز؟ غلظت خون به جای پا، بهجای دست درختی که غافلگیر است چهرهات نور میتابد بر من آیا شب است هنوز؟ صدای تو راهی میکند رمههای آوا را به سوی زمین آنجا که میوهات روی برمیگشاید به گرسنگیِ نخستین انسان.
شانهای سربی سیبی سبکبال . به دوش کشیدهام تابوتات را و خاکسترت را نوازش کردهام . شب شغالهای سرخچشم پنهان میکند سرچشمهی شبهای مرا . محکومام میکنی به ادامهی زندگی بهشرط نبرد، و بیهیچ انعطاف . آنچه میگویی آیا ناب است و تقلیلناپذیر و هیچ نشان شومی در کار نیست؟ .
در بالاترین ارتفاع
با من حرف میزنی، آنقدر نزدیک که میشنوم آنچه را نمیخواهم گوش کنم. میخندی تا آزارم دهی میرقصی آنسوتر از صبح، سربههوا بازی میکنی. مرا درآغوش میکشی و در گوشم زمزمه میکنی: «عشق! تو باید در بالاترین ارتفاع زندگی کنی»…
عمق آب
از تو میگویم نه از چراغ ِسایه یا از گامهای تازیام باد در پاشنهی زرین باد روی لبهی چاهها باد ِبیرون، که در آن دیگر کسی به تفاهم نمیرسد از تو میگویم گروهی پاسخ میدهند مورچگانِ بیصدا و بیفریاد با اینحال سکوت میکُشد مثل مرگ و تنها سکوت است که حکم زایش میدهد از تو میگویم و تو نیستی و …
شب شاید برای سوزاندنِ دستهای ما اینجاست با این حال خاکستر و سایه را نباید با هم اشتباه گرفت اما کسی چه میداند؟ آیا شب که پیشدرآمد آتشسوزیست، پایان آن نیز نیست؟
مزد سکوت
فریاد، صدا را به جهش میآورَد همانگونه که سنگ، آب را سپس غرق میشود فریاد، چاقوی تیزِ بیدستهایست دستها دنبالهی چاقواند همانگونه که موج خیال میکند که دنبالهی ساحل است و امتداد مییابند دستها در عمقِ آب کسی کشته میشود مزد سکوت است، خون زیبای دریاچهی ناشناس.