خداست انسان وقتی رویا می بافد و گدا وقتی اندیشه می کند و وقتی خالی از شوربه جا می ماند پسرکی است نابکار که پدر از خانه رانده اش نگاهش خیره به سکه های ناچیزی در دست که سر راهی پدراست از سر ترحم _____________________________________________ چیست تمامی آن کردار و اندیشه چندین هزار ساله ی آدمی در برابر یک لحظه …
رویا
در حال فرارم، کفش هایم را گم کرده ام پشت خانه ای متروک درخت های گیلاس شکوفه داده اند، حصار خانه شکسته، پاهایم خاکی اند و زخم بر روی سبزه ها می نشینم، به خواب می روم. از میان پنجره باز به اتاقی نگاه می کنم که سفید است و سرد، در خواب پیرمردی می بینم پابرهنه، ایستاده در برابر …
ناپدید شدگان
برای نلی زاکس زمین نبود که آنها را بلعید، هوا بود آیا؟ به سان شن ها بی شمار بودند اما شن نشدند بلکه هیچ شدند و فراموش دسته دسته و اغلب دست در دست به سان دقایق، به شماره بیش از ما اما نه یادمانی، نه ثبت شده در جایی نه بر خاک نشانشان خواندنی بلکه ناپدید با نامها و …
آه دوباره همان چشم ها
آه دوباره همان چشم ها، که زمانی مرا چنان عاشقانه سلام می داد، و دوباره همان لبها، که زندگی ام را شیرین می کرد! و دوباره همان صدا، صدایی که زمانی چنان مشتاقانه می شنیدم اش. فقط من همان نیستم که بودم، به خانه بازگشته ام اما دگرگون. از بازوان سفید و زیبایش که سفت و عاشقانه به دورم می …
عاشقانه ای از هاینریش هاینه
چشم هایش را می گیرم و لبهایش را می بوسم، دیگر راحتم نمی گذارد، مدام دلیلش را می پرسد از آخر شب تا دم صبح، هر ساعت می پرسد، چرا وقتی لبهایم را می بوسی، چشم هایم را می گیری؟ به او نمی گویم چرا، چرایش را خودم هم نمی دانم- چشم هایش را می گیرم و لبهایش را می …
بیگانگی
زمان دور می زند با لباس هایی از خوشبختی از شور بختی. آنکه در شور بختی با صدایی لک لک وار شکوه می کند لک لک ها از او رو بر می گردانند بالهایش سیاه درختانش سایه گون شب می شود پیرامونش و راه هایش از هم می پاشند.
در کنار بنفشه های سفید
در کنار بنفشه های سفید زیر درخت بید در پارکی که اول بار به من درخواست داد می ایستم پیر ژولیده ی برگ ریخته می گوید: دیدی گفتم نمی آید می گویم: حتما پایش شکسته تیغ ماهی در گلویش مانده خیابانی ناگهان جایش عوض شده از دست زنش نتوانسته در برود خیلی چیز ها مانع ما آدم ها می شود …
تمثیل راه آهن
ما همه در یک قطارنشسته ایم و ازمیان زمان می گذریم. به جلو نگاه می کنیم، به اندازه کافی دیده ایم. همه در یک قطار سفر می کنیم. و هیچکس نمی داند تا کجا. همسفری خوابیده ، دیگری شکایت دارد، سومی پرحرفی می کند. اسم ایستگاه ها اعلام می شود. قطاری که طول سالها را دنبال می کند، هرگز به …
خستهای
(فکر می کنم ) خسته ای از معمای همیشگی زیستن و کاری کردن؛ من هم. پس با من بیا تا از اینجا به دور دست ها برویم.. (فقط من و تو، می فهمیم!) (فکر می کنم) با اسباب بازی هایت بازی کرده ای و آن ها که بیش از همه دوست داشته ای شکسته ای و حالا کمی خسته ای …
شعری از ای ای کامینگز
تنم را دوست می دارم وقتی با تن توست. چرا که چیزی نو می شود. با ماهیچه های بهتروعصب های بیشتر. تنت را دوست دارم، آنچه که می کند دوست دارم، چگونه اش را دوست دارم. حس کردن مهره ها و استخوان هایت را دوست دارم، و لرزش این نرمی سفت را و آنچه که می خواهم دوباره و دوباره …
روزگاری سرزمین مادری زیبایی داشتم
روزگاری سرزمین مادری زیبایی داشتم. آنجا درختان بلوط تا به آسمان می رفتند، بنفشه ها نرم تاب می خوردند، رویایی بود. به آلمانی مرا می بوسیدند و به آلمانی با من حرف می زدند (نمی دانی چه طنینی زیبایی داشت)گفتن: “دوستت دارم” رویایی بود.
دریای جوان
دریای جوان شعری از کارل سندبرگ برگردان فرشته وزیری نسب دریا هیچ وقت قرار ندارد بی قرار به ساحل می کوبد چون قلبی جوان، شکارچی. دریا حرف می زند و فقط قلب های توفانی زبانش را می فهمند چهره مادری تندخوست به هنگام حرف زدن. دریا جوان است توفان پیری اش را پاک می کند و سنش را کم صدایش …
نگاهی به شعر امیلی دیکنسون
امیلی دیکنسون که در زمان حیات خود شاعرشناخته شدهای نبود و اشعارش تازه بعد از مرگ او کشف شدند، امروز یکی از مشهورترین شاعران امریکاست. بسیاری از منتقدان کوشیدهاند که با استفاده از زندگینامه او شعرش را تفسیر کنند یا از شعرش برای توضیح زندگیاش بهره بگیرند، به خصوص که شیوه زندگی معمولی نداشته است؛ کم از خانه بیرون میرفته، …
سی و ششم: امید
«امید»، چیزی است پردار- که بر سر روح مینشیند- و نغمهای بیکلام میخواند- و هیچگاه – از خواندن باز نمیماند- در باد- دلنشینتر- شنیده میشود- توفانی تلخ بباید- که با خود ببرد پرنده کوچکی را که این همه را گرم میدارد- همیشه شنیدهام صدایش را- در سردترین سرزمینها- و دوردستترین دریاها- اما حتا در حادترین لحظهها، از من- نخواسته خرده …
سی و پنجم: جن زنبوری
اگر در پاییز می آمدی، تابستان را جارو می کردم با نیمی خنده، نیمی ضربه، آنچه زنان خانهدار با مگسی میکنند. اگر تا یکسال دیگر میدیدمت، ماهها را بدل به توپهایی میکردم، و در کشوهای جداگانه میگذاشتم، تا زمانشان برسد. اگر قرن ها تاخیر میکردند، با دست میشمردمشان، و آنقدر از آنها کم میکردم، که انگشتانم به جزیره ون دیمنس* …
در مه
غریب است سرگردانی در مه! آنجا که تنهاست هرسنگ و بوتهای، و هیچ درختی درخت دیگر را نمیبیند. همه تنهایند. پر از دوست بود دنیا برایم، آنوقت که زندگیام نور بود. اینک که مه فرو میافتد. دیگر کسی قبل رویت نیست. راستی که هیچکس عاقل نمیشود، مگر اینکه تاریکی را بشناسد، که خاموش و گریز ناپذیر، از همه جدا میکند …