بعضی دوستانی که نیستند یا از نزدیک شاهد ماجرا نیستند، ممکن است خیلی راحت بیفتند به خیالبافی یا سوء تعبیر. خیال کنند راستهٔ انقلاب همان راستهٔ سابق است و دستفروشهایش همان دستفروشها. خبر کوتاه است: با آن تصور وداع کنید. بیشترِ دستفروشهای فعلی، دستفروشهای یکهوتنهای سابق نیستند؛ همان دستفروشهایی نیستند که کتابهای ممنوع و نیستدرجهان را با هزار ترس و …
کلمهای برای تابستان | جورج سفریس
برای محسن عمادی دوباره به پاییز بازگشتهایم تابستان چون دفتری خستهکننده پرِ خطخوردگی و خطخطیِ نامفهوم بر جای میماند پرِ علامت سؤال بر حاشیهاش. دوباره بازآمدهایم در فصل چشمهای خیره در آینه زیر نور چراغْ برق لبهای برهمفشرده و این مردمِ بیگانه در اتاقها در خیابانها زیر درختان فلفل وقتی که نور ماشینها هزاران نقاب پریدهرنگ را میکُشد. …
عقاب | میلتوس ساختوریس
وقتیکه در خواب است یک عقاب به بسترش سقوط میکند بیجان وقتیکه در خواب است یک قمری بر دست راستش مینشیند انگشتهای خونیاش عقاب را به مغاک پرتاب میکند انگشتهای خونیاش قمری را خفه میکند و در سبدش میگذارد. وقتی بیدار میشود یک عقاب صاف در بسترش ایستاده است. وقتی بیدار میشود یک کارد دستِ راستش را میزند. …
تلفن |میلتوس ساختوریس
راجع به مردی مُرده تلفن میزنیم کجا میتوانیم پیدایش کنیم؟ ـ نامش؟ تکرار میکنند ـ او نامی ندارد او مُرده است داریم میگردیم نقاشان او را مخفی کرده بودند او را رمانده بودند او را نگه داشته بودند نمیتوانیم او را بیابیم مُرده است او میگویند در باران بگردید و پیدایش کنید میگردیم و نمیتوانیم پیدایش کنیم تلفن میزنم به من …
عقربه | میلتوس ساختوریس
دریا را نگریستم بر فرازِ کوهی بلند در دستهایش پرندگان را دیدم که میزیند و میمیرند در اوج همچون ستارهای میدرخشیدم ستارهای بودم با قطرههای اشک و با چنگالها و دورم ماهیان و نردبانها نردبانها برای آنها که صعود کنند که قلبم را از جا بکنند نردبانها برای من که صعود کنم که قلب دریا را بشکافم.
مرگ | میلتوس ساختوریس
هیچکس این مرد را نکشته است او قراول بندر نبوده است او سلحشور نبرد نبوده است وحوشِ درنده را او به زنجیر در قفسِ آهن آورده بود و قلبِ او بر ستیغ کوه خانه کرده بود روزگاری خونِ او سخن خواهد گفت وانگاه مرغانِ تیرهی تاریکْ ابرها را خفه میکنند ابرهای سیاهِ لحیان زمینها را در میان خواهند گرفت و …
مرد مُرده در زندگی ما | میلتوس ساختوریس
به نیکوس اِنگونوپولوس یوانیس ونیامین دارکوزی که مُرد ـ «در زندگی» ـ هر غروب زنده میشود وقتِ گرگومیش فرود میآید رمهاش را قتلعام میکند ـ گاو و گوساله و گوسفندان بسیار ـ پرندههایش را خفه میکند میخشکاند رودهایش را و بر صلیبِ تاریک که در میانِ اتاقاش نشانده است دلارامِ خود را به چارمیخ میکشد. آنوقت کنار پنجره کز میکند …
در غارهای دریا | جورج سفریس
در غارهای دریا عطش هست و عشق هست و وجد. همه سخت چون صدف میتوانی کف دست نگاهشان داری در غارهای دریا من همه روز به چشمهای تو چشم دوختم نه من تو را شناختم نه تو من را!
حیرتزده از شادی | ویلیام وردزورث
حیرتزده از شادی، بیصبر مثلِ باد بازگشتم تا سرخوشیام را قسمت کنم.. آه با چه کسی جز تو که در اعماق خاموشِ مغاک خفتهای؟ آنجا که هیچ تحولی نمیپذیرد. عشق، عشقِ باوفا، تو را به خاطرم آورد چگونه میتوانم فراموشت کنم؟ با چه توانی. یک لحظه آنچنان بیخبر شوم کزین غم سنگینِ جانم چشم بپوشم! خطورِ این خیال سختترین شبیخونِ …
کلارا خانس
شاعر بزرگ اسپانیایی. احمد شاملو در کتاب همچون کوچهای بیانتها مینویسد: «خانم کلارا خانس در ششم نوامبر ۱۹۴۰ در بارسلون اسپانیا زاده شد. در دانشگاه بارسلون ادبیات و تاریخ آموخت و به سال ۱۹۷۰ در دانشگاه پامپلونا در هنر مرتبهى اجتهاد یافت. مطالعاتاش را در آکسفورد و کمبریج (انگلستان) و تور و گرهنوبل (فرانسه) و پروجا (ایتالیا) پى گرفت. در …
یاسمین | جورج سفریس
چه گرگومیش باشد چه نخستیندم صبح یاسمین همیشه سفید میماند.
به یاد آر | پل سلان
به یاد آر در کنار من: آسمان پاریس، آن خزانگلِ حسرتِ عظیم دلها را خریدیم از دختر گلفروش: آبی بودند و شکوفیدند در آب. در چاردیوارمان باران گرفت همسایهمان از در درآمد؛ زارْ مردی نزار: آقای لوسانژ ورقبازی کردیم: من مردمانِ چشمانام را باختم تو زلفانات را به من دادی زلفانات را به باد دادم او، در هم شکست ما …
در باب بیگانهشدن واژهها | جوزپه اونگارتی
در باب بیگانه شدنِ واژهها و رویای «میشو» و شاید هم رویای خودِ من از جهان پس از جنگ ما شاهدِ استحالهی جهانی بودیم که ما را از آنچه بودیم و از آنچه ابتدا ساختیم چنان جدا کرد که گویی در اثر وزشی میلیونها سال ناپدید شده است. تمامِ چیزها کهنه شدهاند و فقط به دردِ موزهها میخورند. ما اکنون …
ترانهی جنوبی | مارگارت واکر
دوباره جانگرفته از سرزمینِ جنوب. میخواهم بیارامم باز در زمینهای جنوب، میان علف و یونجه و شبدر دوباره آغوش بگشایم بر خاک تفتهی جنوب خاک بارانخورده را لمس کنم و ببویم. آرامشام را میخواهم مدام در کشتزاران جنوب؛ آزادیِ نظارهی امواج نقرهوار ذرت در آفتاب و نقش زنم پِشنگهی جویبار و برکهای با وکها وُ اردکها و رج زنم ابرها …
خوناش را بر گلِ سرخ میبینم
خوناش را بر گل سُرخ میبینم و در ستارگان شکوهِ چشماناش را تناش در میان برفهای ابدی میتراود و اشکهایش از آسمانها چکّه میکند. چهرهاش را در هر گلی میبینم صدای او تندر و آواز پرندههاست ـ و تراشیده به نیروی او بر صخرهها کلماتِ نوشتهی او. همه کوره راهها به پاهای او فرسوده است و قلبِ نیرومندش دریای همیشهتپنده …
از آن پیشتر که بمیرم | اریش فرید
دوباره سخن میگویم از شوقِ زندگی تا شماری بدانند: زندگی گرم نیست میتوانست اما گرم باشد از آن پیشتر که بمیرم دوباره سخن میگویم از عشق تا عدهیی بگویند: عشق بود عشق باید که باشد از آن پیشتر که بمیرم دوباره سخن میگویم از اقبالِ دلبستن به خوشبختی تا پارهیی بپرسند: چیست خوشبختی چه وقت بازمیآید خوشبختی؟