با چای کهنه دم و دستانی پیر منتظر است
دوستش دارم، اما بدون تشنگی و دلتنگی زیاد
عشق پایان روزی آرام است
تنها نور سرخ باقی میماند
خورشید غروب کرده، زن منتظر است
و گربه در گرگومیش میآید
گربه پشت سردش را به دست زن میکشد
نه برای زن بلکه برای موهای خودش.
نرگسها
کنار برکهای ایستادیم
سرد بود و پیرامون ما علفهای تازه
و این همه نرگسهای زیبا
به آب نگاه کردیم- فکر میکردم
چرا اینجا هستیم و دیدم که چگونه
آسمان آرام بهاری، خود را برای ما تا اینجا کشاند
گفتم داستان را میدانی، جایی که
حالا نرگسی هست، جوانی مُرد
به آب نگریست و در آن کسی را دید
کسی که به او نگاه کرد، نگاهی ابدی
با شوری به سوی دیگری رفت
به ژرفای دست نیافتنی خود رسید
تا از آن مُرد
به نرگسهای پیرامونمان نگاه کردیم
کدامیک میتواند باشد.