بازگشت به شهر
درخانه ای که تابستان واردِ آن شده بود
نبودن، جایش را به بوی نم و نا داده
گوری بدون مرده
روزنامههای مهم رنگ پریدهاند
نامههای تاریخ گذشته
به نظر میرسد دوستی مرده و بخاک سپرده شده
حولهها روی زمین شسته نشده
کتابها دوباره روی میز خوانده نشده است
تنها شعر است که تاریخ مصرف ندارد
شعرت هنوز بوی تازگی میدهد
دنیا باز میشود
نزدیکِ جایی در آن کنج.
سَر و سِرّ
۱
هنوز بیاد میآوری
چطور در آن جشن بزرگ در باغی
که بوی چمنهای تازه شسته شده را میداد
همهی ما رقصیدیم و خندیدیم
شبی روشن از ستارهها بود
ساده، همانطور که گفتی
مثل موزیک جوان بودیم
برای لحظهایی جاودانه شدیم.
۲
شالی که برایت خریدم
از ساتنِ صورتی و سبز
همان شالی که به چشمت زیبا میآمد
و میخواستی همیشه به گردنت باشد
کسی دیگر بوسیده،
در اتاق هتلی جا گذاشتی.
حتی فردا
حتی فردا هم زندهام
که لازم نیست تردید کنی
در موها و ناخنهایم هنوز زندهام
که بدون قلب رشد میکنند
حتی فردا هم زندهام
در کتابهای دستمالی شده و جورابهای کهنه
که تو آنها را فراموش کردهای
زیر میز در گامهای اکنون من
حتی فردا هم زندهام
لبخندی بر زبان یک دوست
با نوشتههای تزیین شده در شناسنامهام
که در لاهه میتوانی بگیری
حتی فردا هم زندهام
دقیقن مثل امروز
به شهادت اشیا و آدمها
که از من و برای من سوالی است.
جایگاه
به آرامی در من رشد میکند
آن دیگری که درهیچ شبیه من است
و نیز همه چیز را در خود دارد
که از من باید با خود داشته باشد
آنگاه پردهایی بالا میرود
که مرا از زمان من که فرا میرسد جدا میسازد
تالار خود را مکرر باز میکند
بازتاب گوشت و خون
لحظهایی همه چیز ساکت است
در انتظار
تماشاخانهی جهان
که نخستین واژه را زندگی بخشد.
زن کشاورز در ایفیرز
هر روز هنوز
با سنگ قبرش حرف میزند
در گورستان کوچک روبرو
منظرهی مقابل دره
با رودخانهی باریک
مانند تار عنکبوت برق میزند در روشنایی شمال فرانسه
از وقتی که او مرد
کمتر به باغچه
میرسد
به خاطر غرورش
که روزی از بابت آن جایزه گرفته بود
نماینده
تنها برای این کار از پاریس
جایی که در آن آپارتمان
و دوستی داشت، آمد
نزدیکیهای انتخابات بود
که آنرا برد
گاوها فروخته شدند
تراکتور در علفهای بلند بر حال زنگ زدن است
ارث به خوبی تقسیم شده
و هنوز هیزم برای یک زمستان هست.
یکی پرسشی دارد
یکی صدف را نمیخورد
یکی دیگر نمیرقصد
یکی چهارپایه را به صورت صاحب بار پرتاب میکند
یکی میگوید پدربزرگ دست بردار از این حکایتهای قدیمیات
یکی میخواهد الفبا بیاموزد
یکی شلاق رییس را برمیدارد
یکی اسلحهایی میدزد
یکی میگوید این زمین من است
یکی دخترش را به ارباب پیشکش نمیکند
یکی با دو کلام پاسخ نمیدهد
یکی ذرتهایش را مخفی میکند
یکی جشنی نمیگیرد وقتی که ماشینهای باری میرسند
یکی به زمین تف میاندازد وقتی سربازها را میبیند
یکی نوارها را میچیند
یکی خود را در جنگل پنهان میکند
یکی دیگر خواب نمیبیند
یکی آغاز میکند
یکی برای همیشه بیدار است
یکی پرسشی دارد
یکی مقاومت میکند
و بعد یکی دیگر
و باز یکی
و باز.
دختر آنتورپی
شب بود و دیر وقت
نور چراغ باران را میگرفت
بر سنگفرش میکوبید
درخیابان مچلزستین
تو پیراهنِ سفید چرکی به تن داشتی
به نظرم پانزده ساله آمدی
در امتداد خیابان راه میرفتی
جایی که من هم از آن میگذشتم
اتومبیلها میآمدند ترمز میکردند
دوباره به راه میافتادند
تو راه – مووزه – را پرسیدی
کافهایی که «فررِ» در آن میخواند
«فررِ خرینگازد» خوانندهی شعر تو
که صدایش از رادیو شنیده میشد
همان جایی که تو در راه آن بودی
«ریل ترام را بگیر و برو
خودبخود پیدایش میکنی»
و من ابلهانه گذاشتم که تو بروی
دختر آنتورپی
که در قلبم تو را دارم
چه کردهام
با زندگیام.
چرا گاهی من غمگینم؟
زندگی سرد است
همهی بسترها جمع شدهاند
ملحفهها یخ زدهاند
بخاری خاموش
زندگی سرد است
زندگی سرد است
دیگر نه کتی دارم
نه پولی برای قطار ساعت نُه و پنج دقیقه
نه کلیدی
زندگی سرد است
زندگی سرد است
پاهایت به کجا میروند؟
بوی موهایت برای کیست؟
زندگی سرد است
از این رو گاهی غمگینم.
جزیره
چیزی غمانگیز در اندوه است
انگار که خود به تنهایی کافی نبود
صدا زدن ، زیر آب است
برای چیزی که آن جا نیست
به ظاهر فرسوده میشود
زمان آنرا هل میدهد
گوزن های شمال از دلتنگی میمیرند
دلتنگ منطقههای بی مرز شمالی
نه اینکه در اولاند(*) نتوانند بدوند
آنها فقط نمیتوانند
به این تصور عادت کنند که همه چیز
به دریا ختم میشود.
(*) جزیرهایی در سوئد
زبان یهودی
پدرم ترانهای را برای من میخواند
که مادرش در گذشته برایش خوانده بود
ترانهای که خود نیمی از معنایش را میدانست
من هم همان را دوباره میخوانم
باز غم غربت گلویم را میگیرد
غمی به آنچه که دارم
آنچه که معنایش را نمیدانم
برای کودکانم میخوانم
تا آنها بعدها، بعدها؟
پیش از آنکه گلها پژمرده شوند
گلاب را مینوشیم
زبان صمیمی غمانگیز
مرا ببخش که تو در این سر پیر میشوی
دیگر به آن نیاز نداری
اما دلتنگ آن میشوی.
عیادت بیمار
پدرم ساعتها ، خاموش کنار تختخوابم نشسته بود
وقتی کلاهش را بر سر میگذاشت
گفتم، حالا، این گفتگو
را راحت میتوان جمع بندی کرد
گفت نه، جداً نه
اما تو باید همهی تلاشات را بکنی.
هر صبح
هر صبح، در فاصله پوشیدن کفش پای چپ و راستش
همهی زندگیاش را همراه خود میکشد
در این میان گاهی نوبت به کفش پای راستش نمیرسد.
دریا
دریا را میتوانی بشنوی
با دستهایت بر گوشات
در صدفی
در شیشهی خردلی
یا در کنار دریا.
گفتن چیزهایی که مهم نیستند به کسی
باران میبارد و کسی نیست که بگوید
چقدر خیسام. باران میبارد و کسی نیست
برای گفتن اینکه حالا در کفشهای نوام
آب رفته. جک، در گودال آبی پا گذاشتم
و کفشهایم خیساند، خیس هستم، خیس، خیس
جک، و تو؟
باران تندی است؟
باران تند میبارد. خیلی تند
تندتر از همیشه.
روشنایی روز
از به هم ریختگی ملحفهها و
دلشورهی بیدار شدن، پردهها
باز، رادیو روشن، و ناگهان
سکارلتی(*)
به وضوح شنیدنی:
حالا همه چیز همان طور است که شدهست
حالا همه چیز همان طور است که هست
، هر چند آن، شاید
هر چند آن، عاقبت همه چیز خوب میشود.
(*)دومنیک سکارلتی -1985 – موسیقیدان ایتالیایی که به خاطر سوناتهایش معروف است.
دلتنگی
با قایقی سرزمینی را ترک کردن
درحالیکه خورشید بر صخرهها میتابد
با قایقی سرزمینی را ترک کردن
درحالیکه باران بر صخرهها میبارد.