آن هنگام که میخندی، دنیا با تو میخندد؛ آن هنگام که اشک میریزی امّا، تنها هستی؛ شادی را باید در دنیای پیرِ غمگین جستجو کنی، غمها امّا، تو را خواهند یافت. آواز که میخوانی، کوهها همراهیات میکنند؛ آه که میکشی امّا، در فضا گم میشود؛ پژواکِ آوای شاد فراگیر میشود، غمناک که شد امّا، دیگر به گوش نخواهد رسید. شاد که هستی، همه در جستجوی تواَند؛ به هنگامِ غم امّا، روی میگردانند و میروند؛ آنها شادی تمام و کمالِ تو …
شعر سیزدهم: هیستری
آنگاه که خندید دانستم در خنده اش درگیر می شوم و بخشی از آن خواهم بود، تا آن که دندان هایش، تنها، ستاره هائی گاه گاهی بودند با قابلیت صف بستن و قدم رو رفتن. نفس بریده به درون کشیده شدم، با هر نفس به جای آمدن زودگذری نفس فرو دادم و دست آخر زخمین از موج نیروهائی ناپیدا در غارهای تاریک گلویش گم شدم. گارسن پیری که با دست های لرزان رومیزی صورتی و سفیدی را با شتاب روی …
دوازدهم: آهنگ عشق
اگر در حال غرق شدن بودی، برای نجات تو می آمدم، در پتویم می پیچیدم ات و چای داغی برایت می ریختم. اگر داروغه بودم ، دستگیرت می کردم و ترا در سلولی به غل و زنجیر می کشیدم. اگر پرنده بودی، صدایت را ضبط می کردم تا تمام شب به چهچه ی بلند تو گوش کنم. اگر گروهبان بودم تو سربازم می شدی، و جوان، مطمئن ام که مشق نظامی را دوست می داشتی. اگر چینی بودی، زبان ها …
شعر یازدهم: چکمهی قرمز گمشده
مادرِ مادربزرگم سلطانا اورسویچ شناور در آسمان بر ننویی چوبی و سوار بر ابرهای باران زا می راند با پیه ی گرگ و دیگر روغن ها معجزه های کوچک و بزرگی می کرد بعد از مرگش هنوز در کار زندگان دخالت می کرد او را از خاک بیرون می کشیدند تا رفتارهایش را بیاموزند و دوباره گودتر به خاکش بسپارند آنجا بر کپل های سرخ اش دراز کشید در تابوتی از چوب بلوط فقط یک لنگه چکمه ی قرمز …
شعر نهم: راه
وقتی هیچ کس ما را دوست ندارد شروع میکنیم مادرهایمان را دوست بداریم وقتی هیچ کس برایمان نمینویسد به یادِ دوستان قدیمی میافتیم و کلمهها را میگوییم فقط بدین خاطر که سکوت ما را میترساند و هر حرکتی خطرناک است در پایان اما- اتفاقی به پارکهای وحشی میرسیم و همراه با ترومپتهای غمگینِ ارکسترهای غمگین ضجه میزنیم گین نادی ایگیا (تولد ۱۹۳۴ مرگ ۲۰۰۶)شاعر چُواشی/روسی که به هر دو زبان شعر سروده است. از ۱۹۶۴ تا …
شعر هفتم: مختصر گزارشی از یک تابستان
آتش،از چهارگوشه تابستان شعله می کشد جنگل اقاقیها مستانه سبز می شود روحِ سبز شراب از تاکستانها میدرخشد شقایقها بر گندم زار خون میریزند تاریکی می رسد و ماه بر پلِ نقره ای قدم می زند جهان مثل نانی تازه از تنور درآمدهاست و شب آنرا میبلعد یان اسکاسل شاعر چک تولد ۱۹۲۲ مرگ ۱۹۸۹٫ میلان کوندرا در رمان “جهالت” از او چنین نقل می کند:” اسکاسل از اندوهی میگوید که فرایش گرفته، دلش میخواهد آن را بردارد و …
شعر ششم: رفتن
* به همراه نقدی از خوس میداخ مثل وقتی که ماشینی مدتِ زیادی زیر باران بوده، با سرعت از جایی که پارک شده، دور می شود، و مدت کمی، جایی باقی میماند که خود را از بقیهی خیابان جدا می کند تا آن هم خیس شود و دیگر از بقیه جدا نباشد. این همان چیزی است که از تو باقی میماند وقتی می روی. ———————– این تصویری روزمره است اما همیشه زیبا برای دوباره دیدن . تکه ای خشک از خیابان …
شعر چهارم: پشیمانی
بزرگترین گناهی را که یک انسان می تواند مرتکب شود مرتکب شده ام ، خوشبخت نبوده ام. بگذار بهمنِ یخ زدهِ بیرحمِ نسیان مرا در کام خود فرو برد،نابود کند، بی شفقتی. پدر و مادرم مرا برای زیبایی و بازی شگفت انگیز زندگی به دنیا آوردند، برای زمین ، آب ، آتش و هوا من به آن ها خیانت کردم از این رو که خوشبخت نبودم و آرزوی نخستین آنها برآورده نشد. ذهن من خود را وقف لجاجتِ متقارنی برای …
شعر سوم: ده سال صبوری
ده سال صبوری برای ساختن این کلبهی کوچک. حالا، بادِ سرد در نیمی از آن خانه کرده است و نیمه ی دیگر پُر از مهتاب است. دیگر جایی برای کوهها و طوفان نیست پس آنها باید بیرون بمانند. * سونگ سان شاعر کره ای تولد ۱۴۹۳/مرگ ۱۵۸۳
شعر دوم: چیزی برای گفتن
آلوهایی را که در یخچال بودند خورده ام و اینکه تو شاید آن ها را برای صبحانه گذاشته بودی مرا ببخش خوشمزه بودند خیلی شیرین و خیلی سرد
شعر اول: “کبوتر اشتباه کرده است”
کبوتر اشتباه کرده است. چه اشتباهی. سوی شمال رفت، به جنوب رسید. فکر کرد گندم، آب است. چه اشتباهی. فکر کرد دریا، آسمان است و شب، بامداد. چه اشتباهی. ستاره ها، قطره های شبنم، و گرما، برف چه اشتباهی. که دامن ات، پیراهنش بود، و دل ات، لانه اش. چه اشتباهی. (او بر ساحل خوابید، تو بر بالای شاخه ای.)
گوزنها
پرسیدم هنوز دوستم داری
و تو پس از سکوتی طولانی
گفتی «نگاه کن» «دور دست»
آنجا در نور، کم سو و دور
گوزنها لحظهای بیحرکت ایستادند
سپس تند و سبک
به بوتهزار گریختند
اینجا و آنجا برگها زرد شدند
و این بود آنچه پس از آن میخواستی بگویی
«سپتامبر، پاییز از راه میرسد»
شام بد
در زیر چراغ، دور میز
ساکت غذا میخوریم: دستاهایمان
به مانند لکههای سفید میآیند و میروند:
انگشتان با انگشتری ما
با نانِ همیشگی بیتوجه بازی میکنند
شادی، تازگی
در صدای چاقو و چنگالهایمان نیست
و به حتم چیزی از خوشبختی
مسافران قطار شبانه نمیدانیم.
مثل جزیرهی مرغان دریایی
همانطور که این جزیره از آنِ مرغان دریاییست
و مرغان دریایی از آنِ فریادهایشان
و فریادهایشان از آنِ باد
و باد از آنِ هیچ
همانطور این جزیره از آنِ مرغان دریاییست
و مرغان دریایی از آنِ فریادهایشان
و فریادهایشان از آنِ باد
و باد از آنِ هیچ.
شروهی رخوت
رخوت دراز کشیدن بر روی علفها را دوست دارم، مثل پادشاهی
مراقب هوادارانم. اندامهایم
گویان به دست چپم
تو آنجا، دستم را بروی دهانم ببر، که دهن دره کنم
بسیار خوب، دوباره برو دراز بکش، آفرین
اینجا باید نظمی داشته باشد
رخوتِ بودن را دوست دارم
به نظرم چیزی شبیه این است که
در شرق به آن ذن میگویند
رخوت دراز کشیدن در تختخواب را دوست دارم
تو در کنارم، زانوانت بر پشت زانوانم
مثل دو «S»،
رخوتی که از وجود پذیرفتنی لبهای تو
که مدتیست بیداری و به من نگفتهای
رخوتی که با آن تندتر و تندتر میآیم
آرامشی که از آن وحشی و وحشیتر میشوم
رخوت دیپلماتیک تنات
که میدهد و میگیرد، یکان دیپلماتیکات
رخوت کشیدن سیگارِ برگی پس از آن
رخوت شکوه، رخوت برخورد ماشینش با درختی
در حرکت آهستهی فیلم
عظمت انفجاری، وقار
این زندگی با وقار پایان مییابد.
طرح پنجساله
من تو را دوست دارم. تو آن چه را که نمیتوانی دوست بدار
تواناییهایت را دوست بدار، من ناتواناییهایت را
غرورت را دوست بدار، من شکستنِ آرام آن را در میان بازوانم
بیباکیات را دوست بدار. من ضعفهای حالا و بعدت را
آیندهات را دوست بدار. من هر آنچه پایان یافته است
صدها زندگیای را که میخواستی داشته باشی دوست بدار
من این یکی را که باقی مانده
و اینکه چگونه با این همه دوری میتواند، اینگونه به من نزدیک باشد
من آنچه را که هست دوست دارم. تو آنچه خواهد آمد
مرا دوست بدار، دوستت دارم.