آه گل آفتابگردان! خسته از زمان، کسی که قدمهای خورشید را میشماری، به دنبال آن سرزمین طلایی دلانگیز جایی که سفرِ مسافران به پایان میرسد؛ جایی که جوان نحیف شده با خواهش، و باکرهی رنگپریده کفن شده در برف، از قبرهایشان بر میخیزند و سر به آسمان میکشند، جایی که گل آفتابگردانم آرزو میکند برود.
ادامهی مطلببوتهی گل سرخ زیبای من | ویلیام بلیک
گلی به من تقدیم شد؛ چنان گلی که ماه مِی هرگز نیاورده بود، اما گفتم، «بوتهی گل سرخ زیبایی دارم،» و از کنار گل شیرین گذشتم. بعد پیش بوتهی گل سرخ زیبایم رفتم، تا شب و روز به او رسیدگی کنم. اما گل سرخم با حسادت رو گرداند، و خارهایش تنها دلخوشی من بودند.
ادامهی مطلبگل سرخ بیمار | ویلیام بلیک
ای گل سرخ، تو بیماری. کرم نامرئی که در شب پرواز میکند در طوفان زوزهکش بسترِ لذت ارغوانیات را پیدا کرده است، و عشق پنهان تیرهاش زندگیات را نابود میکند.
ادامهی مطلبدیدار
نیمه شب است،
مردگان قدیم به سمت
مردگان جدید نگاه می کنند
که به طرفشان قدم بر می دارند
ضربان قلب آرامی وجود دارد
هنگامی که مردگان همدیگر را در آغوش می گیرند
آن هایی که مردگان قدیم اند
و آن مردگان جدید
که به طرفشان قدم بر می دارند
گریه می کنند و همدیگر را می بوسند
هنگامی که دوباره دیدار می کنند
برای اولین و آخرین بار
ادامهی مطلب
هدیه
به من می گویی که سکوت
نزدیک تر به آرامش است تا شعرها
اما اگر به عنوان هدیه ام
برای تو سکوت می آوردم
(چون سکوت را می شناسم)
می گفتی
این سکوت نیست
این یک شعر دیگر است
و آن را به من بر می گرداندی
آزادی
بر دفترهای مدرسه ام
بر نیمکتم و درختان
بر شن بر برف
نام تو را می نویسم
بر تمام صفحات خوانده شده
بر تمام صفحات سفید
سنگ خون کاغذ یا خاکستر
نام تو را می نویسم
بر تصاویر زراندود شده
بر اسلحه های جنگجویان
بر تاج پادشاهان
نام تو را می نویسم
بر جنگل و صحرا
بر آشیانه ها بر گل های طاووسی
بر پژواک کودکی ام
نام تو را می نویسم
بر شگفتی های شب ها
بر نان سپید روزها
بر فصل های نامزد شده
نام تو را می نویسم
بر تمام کهنه لباس های لاجوردی ام
بر برکه خورشید کپک زده
بر دریاچه ماه زنده
نام تو را می نویسم
بر دشت بر افق
بر بال های پرندگان
و بر آسیاب سایه ها
نام تو را می نویسم
بر هر نسیمِ سپیده دم
بر دریا بر قایق ها
بر کوه دیوانه
نام تو را می نویسم
بر کفِ ابرها
بر عرق های طوفان
بر باران انبوه و تیره
نام تو را می نویسم
بر شکل های درخشان
بر ناقوس های رنگین
بر حقیقت مادی
نام تو را می نویسم
بر مسیر های بیدار
بر جاده های گسترده
بر چهارراه هایی که طغیان می کنند
نام تو را می نویسم
بر چراغی که روشن می شود
بر چراغی که خاموش می شود
بر خانه های متحدم
نام تو را می نویسم
بر میوه ی دو نیم شده یِ
آینه و اتاقم
بر تخت ام صدف خالی
نام تو را می نویسم
بر سگم شکم پرست و با محبت
بر گوش های راست شده اش
بر پنجه ی بی مهارت اش
نام تو را می نویسم
بر تخته ی درم
بر اشیای آشنا
بر سیل آتش متبرک
نام تو را می نویسم
بر هر جسم هماهنگ
بر پیشانی دوستانم
بر هر دستی که کشیده می شود
نام تو را می نویسم
بر شیشه ی پنجره ی شگفتی ها
بر لبان متوجه
بسیار بالای سکوت
نام تو را می نویسم
بر پناه گاه های ویرانم
بر فانوس های دریایی فرو ریخته ام
بر دیوار های ملالم
نام تو را می نویسم
بر فقدان بدون میل
بر تنهایی برهنه
بر قدم های مرگ
نام تو را می نویسم
بر سلامتی یِ بازگشته
بر مخاطره ی ناپدید شده
بر امید بدون یادبود
نام تو را می نویسم
و با قدرت یک کلمه
زندگی ام را دوباره آغاز می کنم
زاده شده ام برای شناختن تو
برای نامیدن تو
آزادی.
ادامهی مطلبعاشق دربرابر دوستش از دوستان قدیمیش دفاع می کند
اگر چه در روزهای درخشانت هستی،
صداهایی در میان جمعیت
و دوستان جدید سرگرم ستودنت،
نامهربان و مغرور نباش،
بلکه به دوستان قدیمی بیشتر از هر چیز دیگری فکر کن:
سیل تلخ زمان برخواهد خاست،
زیباییت نابود میشود و از دست میرود
برای تمامی چشمها به جز این چشمها.
به دوستانم
زنجیر روزها و شبهای طلایی
هنوز میراث شما از الوهیت است،
و، هنوز، چشمان خمار دوشیزگان
به همان اندازه مشتاقانه به طرف شما بر میگردند.
پس، بنوازید و بخوانید، دوستان سالهای من!
بعد از ظهر به سرعت گذرا را رها کنید،
و، به شادی و آواز خواندن بیاعتنای شما،
لبخند خواهم زد از میان اشکهایم.
دوست گربه ماهیت
اگه قرار بود زندگیمو
به شکل گربه ماهیها
تو چهارچوبای پوست و موهای روی گونهها
ته یه آبگیر بگذرونم
و قرار بود تو
یه بعد از ظهر بیای
وقتی که ماه میدرخشید
این پایین تو خونهی تاریک من
و اونجا لبِ مرزِ
دلبستگی من بایستی
و فکر کنی: «این جا قشنگه
کنار این آبگیر. آرزو میکردم
یکی منو دوست داشت.»
من تو رو دوست میداشتم و دوست گربه ماهیِ تو
میشدم و همچین افکار غمانگیزی رو
از ذهنت دور میکردم
و یه دفعه تو
آروم میشدی،
و از خودت میپرسیدی: «نمیدونم ممکنه
گربه ماهیای تو این
دریاچه باشه؟ این جا یه جای بیعیب و نقص
برای اونا به نظر میاد.»
شهوت
صدایی تیره است
که روی تپه رشد می کند
از نور رو می گردانی
که دیوار سیاه را روشن می کند.
سایه های سیاه در حال دویدن هستند
در عرض تپه ی صورتی
پوزخند می زنند در حالی که عرق می ریزند
به ناقوس سیاه می کوبند.
نور مرطوب را می مِکی
که سلول را سر ریز کرده است
و بوی شهوت شهوانی را احساس می کنی
که دُمش را تکان می دهد.
چون شهوت شهوانی
صدایی تیره روی دیوار پرتاب می کند
و شهوت شهوانی
- مِیل سیاه شیرینش -
همچنان تو را نوازش می کند.
آینه
نقره ای رنگ و دقیق ام. هیچ تصور قبلی ندارم.
هر چه را که می بینم، بی درنگ می بلعم.
درست همان طور که هست، بی غبار به واسطه ی عشق یا بیزاری.
بی رحم نیستم، فقط راستگویم -
چشم خدایی کوچک، چهار گوش.
اکثر اوقات به دیوار رو به رو می اندیشم.
صورتی رنگ است، با لکّه. مدتی بسیار طولانی به آن نگاه کرده ام
فکر می کنم بخشی از قلب من است. اما تکان می خورد.
صورت ها و تاریکی بارها و بارها ما را جدا می کنند.
حالا یک دریاچه ام. زنی به روی من خم می شود،
امتدادم را برای آن چه او واقعا است می گردد.
بعد رو به سمت آن دروغگویان، شمع ها یا ماه می کند.
پشتش را می بینم، و آن را وفادارانه منعکس می کنم
با اشک ها و یک تکان دست ها پاداشم را می دهد.
برایش با اهمیت هستم. می آید و می رود.
هر صبح چهره ی اوست که جایگزین تاریکی می شود.
در من دخترجوانی را غرق کرده است، و در من پیرزنی
هر روز به سمت او بر می خیزد، مثل یک ماهی ترسناک.
به بیرون پنجره خم شو
به بیرون پنجره خم شو،
مو طلایی،
می شنوم
آوازی دلنشین می خوانی.
کتابم بسته بود،
دیگر کتاب نمی خواندم،
رقص آتش
بر کف اتاق را نگاه می کردم.
کتابم را رها کرده ام،
اتاقم را ترک کرده ام،
چون آواز خواندن تو را
از میان تاریکی شنیدم.
خواندن و خواندن
آوازی دلنشین،
به بیرون پنجره خم شو،
مو طلایی.
یک سوسن سفید
ای آرزوی دست نیافتنیِ
عزیزِ همچون رُز
...چه حزن انگیز، هیچ راهی نیست
که سوسن سفید کاشته شده ی
جنون آمیز را تغییر دهی،
واقیت آشکار...
و گلبرگ های هراس انگیزِ
پوسته – چگونه الهام گرفتند
که این طور در اتاق نشیمن افتاده باشند
مست برهنه
و در حال رویا دیدن، در نبودِ
الکتریسته...
بارها و بارها ریشه ی پایین سوسن سفید را
می خورد،
تقدیر خاکستری...
گسترش یافتن در نسل ها
روی بستر پوشیده از گل
همچون روی ساحلی در آردِن --
تنها رُز من امشب
موهبت برهنگی من است.
پاییز 1953
اولین درس کلاغ
خدا سعی کرد به کلاغ حرف زدن یاد بدهد.
خدا گفت: "عشق، بگو، عشق."
کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد، و کوسه ی سفید با صدا به داخل دریا رفت
و پیچ و تاب خوران رو به پایین حرکت کرد، در حالی که اعماقش را کشف می کرد.
خدا گفت: "نه، نه، بگو عشق. حالا سعی کن. عشق."
کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد، و یک مگس، یک مگس تسه تسه، یک پشه
به سرعت به بیرون و به پایین
به سمت عشرتکده های متعددشان حرکت کردند.
خدا گفت: "آخرین تلاش. حالا، عشق."
کلاغ لرزید، با دهان باز خیره نگاه کرد، اوغ زد و
سر شگفت انگیزِ بدون بدن انسان
از زمین برآمده شد، با چشم هایی که می چرخیدند،
در حالی که تند و ناشمرده اعتراض می کرد - -
و کلاغ دوباره اوغ زد، قبل از این که خدا بتواند او را متوقف کند.
و فرج زن روی گردن مرد افتاد و سفت شد.
آن دو روی علف ها دست و پا می زدند.
خدا سعی کرد آن ها را جدا کند، نفرین کرد، گریست - -
کلاغ با احساس گناه به پرواز درآمد.
ملودی شبانه
وحشت زده ام
از برگ های مرده،
از چمن زارهایِ
پر از شبنم.
خواهم خفت.
اگر بیدارم نکنی،
قلب سردم را کنار تو بر جا خواهم گذاشت.
"آن صدا
در دوردست چیست؟"
"عشق،
باد در میان شیشه های پنجره،
عشق من!"
جواهرات سپیده دم را
دور تا دور گردنت گذاشتم.
چرا در این راه
رهایم می کنی؟
اگر خیلی دور شوی
پرنده ام می گرید،
و باغ انگورِ سبز
شراب نمی دهد.
"آن صدا
در دوردست چیست؟"
"عشق،
باد در میان شیشه های پنجره،
عشق من!"
هرگز نخواهی فهمید
که چه قدر
به تو عشق می ورزیدم،
ابوالهولِ برفی،
در آن سپیده دمان
که باران به شدت می بارید
و آشیانه بر شاخه ی خشک
از هم می پاشید.
"آن صدا
در دوردست چیست؟"
"عشق،
باد در میان شیشه های پنجره،
عشق من!"
1919
شبِ عشقِ بی خواب
شب در بالا. ما دو نفر. ماهِ کامل.
شروع به گریستن کردم، تو خندیدی.
تمسخر تو یک خدا بود، لحظاتِ
ماتمِ من و کبوتران در یک زنجیر.
شب در پایین. ما دو نفر. کریستالی از درد.
به خاطر فاصله های زیاد گریستی.
درد من گروه رنج هایی بود
به خاطر قلب شنیِ بیمارِ تو.
سپیده دم در بستر به ما پیوست،
دهان هایمان به فوران یخ زده یِ
خونی که بند نمی آمد.
خورشید از میان بالکن پوشیده داخل می شد
و مرجانِ زندگی شاخه هایش را
روی قلب کفن پوشِ من باز می کرد.