برای محسن عمادی
دوباره به پاییز بازگشتهایم
تابستان چون دفتری خستهکننده
پرِ خطخوردگی و خطخطیِ نامفهوم بر جای میماند
پرِ علامت سؤال بر حاشیهاش.
دوباره بازآمدهایم
در فصل چشمهای خیره در آینه زیر نور چراغْ برق
لبهای برهمفشرده و این مردمِ بیگانه
در اتاقها در خیابانها زیر درختان فلفل
وقتی که نور ماشینها
هزاران نقاب پریدهرنگ را میکُشد.
دوباره بازگشتهایم؛
ما همواره بازمیگردیم به خلوتِ خویش؛
مشتی خاک در دستهای خالی خویش.
من اما روزی بزرگراه سینگرُس را دوست میداشتم
نوسانِ دوچندانِ جادهی عریض را
که معجزهآسا به دریایمان میرساند؛
دریای جاودان که گناهان ما را فرو میشست.
من بعضی ناشناسها را دوست داشتهام در ملتقای نگاهِ ناگاه در انتهای روز
که چون ناخداهای کشتیشکسته با خود حرف میزدند؛
نشانهای، که جهانْ سخت پهناور است.
من این راههای گشوده این ستونها را دوست داشتهام
گرچه در ساحلی دیگر از مادر زادهام، تنگِ نیها و بوریا
جزیرهای کهآنجا چشمهها از ریگ میجوشد
تا قایقرانِ عطشان تشنه نمانَد.
گرچه من در جوار دریایی زادهام
که دور انگشتانام میچرخانمش،
آنزمان که بیجان و درماندهام
نمیدانم کجا در وجود آمدهام.
هنوز برجاست آن صمغِ زرد؛ تابستان
و دستهای تو ستارههای دریا را در آب لمس میکند
بهناگاه پرده از پیش چشمهایت کنار میرود؛
نخستین چشمهای دنیا
و حفرههای دریایی
و پاهایی عور بر زمینِ بور.
هنوز برجاست مرمرینه جوانِ زرّین، تابستان
نمی نمک خشکیده در مغاکِ صخرهای
و چند برگِ کاج پس از باران
پخش و پلا چون تورهای دریدهی ماهیگیران.
من این چهرهها را نمیفهمم آنها را درنمییابم
گاه به مرگ وانمود میکنند و
دوباره با حیاتِ نیمهجانِ شبتابی میدرخشند
با تلاشی یکسر نومید و ناتوان
درهمفشرده میانِ دو غشا
میانِ دو میزِ کبرهبستهی کافهای
یکدیگر را میکُشند و زارتر میشوند
مثل تمبرِ پستی به شیشهی پنجره میچسبند
چهرههای گونهی دیگر.
با هم قدم میزدیم و نان و خواب را با هم قسمت میکردیم
تلخای جدایی را به یک سان چشیده بودیم
خانههایمان را با سنگهای پیرامون ساخته بودیم
به کشتیها مینشستیم و زادگاهمان را ترک میگفتیم.
بازمیگشتیم
و زنانمان را چشمبهراهمان مییافتیم.
ما را بهسختی بهجا میآوردند. و هیچکس ما را نمیشناخت.
رفقایمان مجسمهها را میپوشاندند
صندلیهای عور و تهیِ پاییز را میپوشاندند
رفقایمان چهرههای خود را کنار انداختند و
من، درنمییابمشان.
هنوز صحرای زرد برجاست، تابستان
امواجِ ریگ تا آخرین طوق واپس مینشینند
بیترحم و بیانتها میکوبد طبل
چشمانِ خونبسته غریقِ آفتاب میشوند
و دستها
بهطریقِ پرندگان
آسمان را میشکافند
ادای احترام صفوفِ مردگان که خبردار بهخط ایستادهاند
ازدسترفته به سرحدّی که در توان من نیست و فرمانام میدهد:
دستهای تو موجِ رها را لمس میکند.