در باب بیگانه شدنِ واژهها و رویای «میشو» و شاید هم رویای خودِ من از جهان
خیلی غریب است: خودِ واژهها، اشکال و اوزانِ مشخصِ شعری، جنبشهای خاصِ نقاشی برایمان مطلقاً بیگانه شدهاند. آنها را اموری میدانیم که با سرگذشتِ خاصِ خویش در تاریخ جای گرفتهاند و بررسیِ آنها، به هر حال، برایمان از نزدیک ممکن نیست. در دنیای زبانها، قطعا زمانِ برخی چیزها به پایان رسیده است. تا چند سالِ پیش، زبانِ گذشته میتوانست زبانِ ما هم باشد. دورهها به یکدیگر پیوسته و به گونهای نامحسوس با یکدیگر همزمان بودند. امروز تمامیِ چیزهایی که موجد آن سنت بلاغتی بودهاند -که گفتگوی انسان بر اساس آنها بنا شده بود- قابلِ دفاع نیستند. من معتقدم ایجاد یک “فنِ بیان تازه” امکانپذیر نیست؛ زیرا، در همان حال، متوجه میشویم که تمام قراردادها کاذباند و حتی خود واژهها نیز قراردادهایی هستند که زود فرسوده میشوند. از نظر من روشن است که انسان دیگر به زبان گفتار دست نمییابد. در اشیا خشونتی وجود دارد، خشونتی نیرومندتر از واژه، که خودِ این خشونت زبان را واپس میزند. چیزها دگرگون میشوند و تلاشهایی را که ما برای نامیدنشان انجام میدهیم خنثی میکنند، و بدینگونه، کوششهایمان، برای استقرارِ نظامی از تسمیهها را بیاثر میسازند. شاید این امر، بر همان دنیایی دلالت دارد که انسان با احتمالِ نابودیِ خویش، در آن زندگی میکند. همهی چیزها در یک سطح روی هم انباشته میشوند و تمامِ این صورتهای متراکمشده دارای ابهامی هستند که تشخیصِ آن حتی در محدودهی زمانِ خود ما نیز امکان پذیر نیست، زیرا زمان با شتابی ورای مقیاسِ انسان پیش میرود. شاید آن مکاشفه همین است. بدیهی است که ما دیگر قادر نیستیم گذشته را تقلید و یا تصرف کنیم، ما دانشِ اشیا را از دست دادهایم. دربارهی علوم مادی حرف میزنیم و این حقیقتی است که طبیعت هر روزه ابزارهای تازهای را به ما عرضه میکند. ولی، در واقع، اینها فعالیتِ روحیِ ما را محدود میکنند. شاید عصرِ ما هم روزی قراردادهایی کشف کند! ما باید از میانِ خاطراتمان، به سوی معصومیتِ نخستینِ خود بازگردیم: در آن هنگام ممکن است شعر دیگر بار اعتبارِ تکان دهندهی خود را بدست آورد.
بله، من این قابلیت را بدون دریافتِ آن موضوع در نظر آوردهام. من مردی هستم که بر آستانهی فرجامِ عصر خویش ایستاده است: فقط منتظرم که بیاسایم. ولی به جوان هایی نگاه میکنم که در دامِ ناتوانِ زبانِ گفتار، در آن خشونتِ نیرومندتر از واژه گرفتار شدهاند. بالطبع، انسان زنده و به گونهای نامحدود همچنان ساده بر جای میماند. او دارای تاثرات، فرزندان، آئینها و مراقبههای هر روزهی خویش است. اما هنگامی که شما از این جهانی که میدانید گمشده است، پا بیرون بگذارید: فقط همان امور نامحتمل و خشن هستند که مهماند. تمامِ چیزها، و از همه بالاتر ادبیات، به همراهِ انسانی که با ولنگاری ادامه داده، زوال یافته است. من هنوز شیفتهی شنیدن باخ و لئوپاروی هستم. ولی آیا اینها هنوز هم در پیوند با اعماقِ وجودِ ما هستند؟ ما انسانهای جدا افتاده از اعماق خود هستیم.