در دقایق تیره تارم
هنگامکه کسی در من نیست
همه مه است
همه دیوارهاییست
که همهجا تنها میراث زندگیست
یکدم اگر دیده بگشایم
از آنجا که در خود خفتهام
دورادورْ کرانهای میبینم،
که طلوع
که غروب
در آن میگذرد..
باز زنده میشوم، هستم و میدانم
و حتا اگر آن بُرون
خودْ وهمی باشد
که در دروناش فراموش میکنم
دیگر هیچ نمیخواهم هیچ نمیجویم
تنها قلبام را
به او میسپارم.