تا مهیّا شوم
جلو خصم وُ حصارها
آموختم که قلبِ شوریدهوارم را
ذرّه ذرّه در پستو خواب کنم
دیرزمانی شد وُ
حالا از پیِ سالها از این خیال
قلبام کشیده کنار
و من مُردهوارْ زمین را نگاه میکنم
چندانکه تنها شدم
حصاری کشیدم دور تا دورِ خودم
از درون اما
تسخیر شدم:
تهی، همهچیز تهیست
دور، بیآفاق وُ دور
نه دشمنی
نه نردبانِ شبیخونی.