میخواهم
که بگریم
اشکهایت را
برای تو
اما چشم تو
خشکیده است:
شنزار و نمک،
آنقدر که اشکهایم
برهوتی از تو ساخته است.
از من چه مانده است:
خشمام
که خاموشاش کردهام
کینهام
که دیگر نمیشناسماش
حتا اگر در خیابان ببینماش
و اُمّیدم
که بازش نمینهم
اما
همه از دست میروند
آرامتر از عمری
که لمسات کردهام.
و تنها ترس
با من میماند.
و تنها ترس
با من میماند…
ممونم.