(از صد نامهی عاشقانه)
این نامهی آخرین من است…
و از اینپس نامهای در کار نخواهد بود
این… واپسین ابر خاکستریست
که بر تو میبارد
و بعد از آن باران را نمیشناسی
این آخرین جام شراب است در سبوی من
و بعد از آن دیگر
نشئهای نیست و شرابی نه
این آخرین نامهی دیوانگیست
و پایانِ کودکانهها
و بعد از من دیگر
صفای کودکی و سرخوشی جنون را نمیشناسی
من عاشقت شدم
چون کودکی فراری از مدرسه
که گنجشکها را در جیبش پنهان میکند
و شعرها را…
من با تو بودم
کودک اوهام، سرگردانی، تناقض
من بچهی شعر بودم و نوشتارِ دیوانهوار
اما تو…
زنِ شرقیِ خانگی
در انتظارِ سرنوشت
میان خطوطِ فنجانهای قهوه
و ازدحام خواستگاران…
چه تأسفآور بانویِ من
بعد از امروز… دیگر در نوشتههای آبی نخواهی بود
و در برگبرگِ نامهها
در گریهی شمعها
و کیفِ نامهرسان
در عریانیِ مستی
و بادبادکهای رنگین
و در دردِ شعر نخواهی بود
خودت را از باغهای کودکیام بیرون کردی
و به نثر بدل شدی…