میترسم که دنیا ببارد، تو با من نباشی
عقدهیِ باران دارم از وقتِ رفتنت
زمستان که مرا در قبایش میپوشانْد
گمانِ سرما و سختیام نبود
و باد که پشتِ پنجره مینالید
تو نجوا میکردی: دستبکش، گیسوانم اینجاست
حالا مینشینم و بارانها تازیانهام میزنند
بر بازویم، صورتم، پشتم
چه کسی پناهم میشود… ای مسافر
چون کبوتر، میانِ چشم و نگاه
چگونه تو را پاک کنم از برگهایِ خاطرهام
که تو بر قلب، چون سنگنگارهای
دوستت دارم ای که خانه در خونم داری
و اگر در چین باشی و یا در ماه
در تو نامعلومیست که به آن پا میگذارم
در تو چیزی از تاریخ است و سرنوشت.
I’m not easily imrpesesd. . . but that’s impressing me! 🙂