با چشمهای بسته
در برابر خاکِ خالی از خانه
میمانم
تا خانهی قدیمی
دوباره بروید و
باز شود
ساعت مُرده را تماشا میکنم
آنقدر طولانی
تا دستهایش
دوباره بلرزد
به تو میاندیشم
تا عشق بازآید
تا دوباره بخندی.
آنوقت
بیدار کردن مُردگان
کمابیش
آسان است!
بیا به کنج خراب دلم قدم بگذار… که هر کجا که تو باشی سعادت اباد است….
و من هرگز نفهمیدم نگاهت را چه معنا داشت ولی دستان سبزت در دلم بذر محبت کاشت…. نمیدانم که نشات از کجا بگرفت این احساس که چشمان سیاهت را همیشه دوست باید داشت……