من کوچکم چون بچهام. وقتى که به سن و سال پدرم برسم بزرگ خواهم بود. آموزگارم مىآید و مىگوید، «دیر شده، لوح و کتابت را بیار.» مىگویم، «نمىداند که من همسنوسال پدرم و دیگر نباید درس بخوانم؟» استاد حیران مىماند و مىگوید، «اگر بخواهد مىتواند کتاب را کنار بگذارد، چونکه بزرگ شده است.» لباسم را خودم مىپوشم و به هفتهبازار که پر از مردم است مىروم. عمویم به سویم مىشتابد و مىگوید، «پسرم، گم مىشوى؛ بیا برویم.» پاسخ مىدهم، «عمو، نمىبینى که من همسنوسال پدرم. باید که تنها به هفتهبازار بروم.» مىگوید، «بله، مىتواند هرجا که بخواهد برود، چونکه بزرگ شده است.» مادر از شستوشو مىآید و من دارم سکهئى کف دست پرستارم مىگذارم، چون مىدانم که صندوقم را چهطور با کلید باز کنم. مادر مىگوید، «چهکار مىکنى، بچه بد؟» مىگویم، «مادر، نمىدانى که من همسنوسال پدرم؟ باید مزد پرستارم را بدهم.» مادر با خود مىگوید، «بله، مىتواند بههرکسى که بخواهد پولبدهد، دیگر بزرگ شده.» پدر هنگام تعطیلات مهرماه به خانه مىآید و براى من، که خیال مىکند هنوز بچهام، از شهر کفشهاى کوچک و لباسهاى کوتاه ابریشمى ِبچگانه مىآورد. من مىگویم، «پدر، اینها را بده به دادا، چونکه من همسنوسال شما هستم.» پدرم فکرمىکند و مىگوید، «اگر بخواهد مىتواند خودش لباسش رابخرد، دیگر بزرگ شده.»