آه، فرزندم، چه کس آن جامه کوچک را رنگینکرد و اندام دلاویز تو را در آن سرخ جامه کوچک فرو پوشید؟ بامدادان بیرونآمدهاى تا در حیاط بازى کنى، آنگونه تاتىکنان و تلوتلوخوران که تو مىدوى. ولى فرزندم، که آن جامه کوچک را رنگینکرد؟ چیست که تو را مىخنداند، اى غنچه کوچک زندگیم؟ مادر به روى تو که در آستانه در ایستادهاى لبخندمىزند. او کف مىزند و النگوهایش به صدادرآمده، و تو مىرقصى خیزرانى در دست بهکردار ِ چوپانَکى خُرد. چیست که ترا مىخنداند، تو زندگیم را غنچه کوچک؟ اى گدائى که با دستانت به گردن مادر آویختهاى چه دریوزهمىکنى؟ اى آزمند، آیا جهان را چون میوهئى از آسمان برکنم که در کف گُلآساى کوچکت بگذارم؟ اى گدا چه دریوزهمىکنى؟ باد به شادى آواز خلخالهاى تو را با خود مىبرد. خورشید لبخند مىزند و به آرایش تو نگاهمىکند. آسمان تو را به تماشا نشستهاست که در آغوش مادر به خوابمىروى و بامداد پاورچین پاورچین به بالین تو مىآید و چشمانت را مىبوسد. باد به شادى آواز خلخالهاى تو را باخود مىبرد. پرىبانوى رؤیاها پرکشان از آسمان شامگاهى به سوى تو مىآید. مام جهان، در قلب مادرت، در کنار تو مىنشیند. خنیاگر ستارگان با نىلبکش بر در ِتو ایستادهاست. و پرىبانوى رؤیاها پرکشان از آسمان شامگاهى به سوى تو مىآید.